۱۳۸۹ آبان ۴, سه‌شنبه

من نترسيدم

دست بر قضا دانشگاهم و هنوز زنده‌ام و هنوز هم كسي نيست بگويد خرت به چند؟ براي اولين بار در طول كل زندگيم ساعت 11 ناهار خورده‌ام و ساعت 5 عصر شام. صبحانه‌ها را هم بعد از چند سال صبح ساعت 6 ميخورم البته اگر داشته‌باشم.‏

الغرض اينكه نيستم به اين دليل است كه خوابگاه شهرك امام دانشگاه تبريز لعنتي اينترنت ندارد و نميتوانم كاريش بكنم. الان هم سايت دانشكده هستم و. اگر بفهمند كه دارم كار غير علمي مي‌كنم كاري به كارم ندارند. سرعت اينترنتش خوب است گاهي تا 1 مگ هم ميرسد.‏

كمي سرم خلوت‌تر كه شد مي‌آيم ميگويم كه چكار ميخواهم بكنم.‏ فعلن كه در حال واكسينه شدنيم.‏

۱۳۸۹ مرداد ۷, پنجشنبه

نوشته

این دو پاراگراف بعدی از اول داستانی هست که دارم می‌نویسم. ماجرا یک سیال ذهنی اول شخص دانای کل است. زمانش معلوم نیست و پس و پیش دارد. دوست دارم همین دو تا پاراگرافش را بخوانید.

-----------------------------------------------

زمانش یادم نیست، اواخر پاییز بود یا کی نمی‌دانم فقط می‌دانم هوا سرد بود و بارانی  پوشیده‌بودم و یک پلیور سیاه، تنها چیزی که این روزها از روزهای زندگیم یادم میماند  خودم هستم و چیزهای مربوط به خودم. رفته‌ام نشسته‌ام در اتاق انتظار یک دکتر  روان‌شناس، منشی‌اش پیرمرد بازنشسته‌ای است که بهش می‌خورد زمانی در نیروی  انتظامی خدمت کرده، استواری چیزی بوده، بی‌حوصله است و با خط بدی شماره و اسم  مردم را نوشته رو یک دفتر و خط می‌زند، صفحات قبل همه سیاه شده‌اند، اسم‌های خط  کشیده شده و خط‌خطی‌های بی‌حوصلگی پیرمرد.

اتاق انتظار پر آدم است، یک نگاه می‌کنم به آدم‌های منتظر و به کل ساختمان، یک  آپارتمان دو طبقه قدیمی خیلی کوچک است از آن‌ها که پلهه‌هایش هفتاد هشتاد سانتی  می‌شود، به قیافه اینجا نمی‌خورد از اول برای مطب بودن درست شده‌باشد، خانه بوده به  گمانم، یکی از این خانه‌های کوچک که بعد از انقلابی چیزی چون نزدیک مرکز شهر بوده  صاحبش گران فروخته و بارش را بسته، آدم‌ها هم شبیه ساختمان‌ها هستند، بزرگ،  کوچک، تازه‌ساخت و کلنگی و .... هرجایشان یک ایرادی پیدا می‌کند، این‌هایی هم که  اینجا نشسته‌اند مثل خود من سیم‌کشی‌شان مشکل دارد.

۱۳۸۹ مرداد ۵, سه‌شنبه

توجه توجه

در حال نوشتن یک داستان رمان مانند هستم. یک چندتا نظر بدهید ببینم دوست دارید بنویسم یا نه.

این را هم اضافه بکنم که طنز نیست ولی آن وسط مسط چند تا تیکه پیدا می‌شود.

۱۳۸۹ مرداد ۴, دوشنبه

مهندسی نظریه

آقا از آن‌جایی که جماعت می‌نشینند فکر می‌کنند که ما چکار نکنیم، گفتم من هم بیکار نمانم و یکسری پیشنهاد بدهم. از مسئولان مربوطه خواهشمندیم ترتیب اثر بدهند.

اول از همه یک‌سری اصلاحیه برای افعال فارسی پیشنهاد میدهم که برای هرچه تمیزتر شدن فضای گفتگوی هم‌وطنان عدالت‌پرورمان مورد استفاده گیرد.

از این به بعد از افعال "کردن"، "شدن" و "ریختن" و مشتقات آنها استفاده نشود، از آن‌جایی که این کلمات یادآور شب‌های جمعه و کلن کارهای بی‌ناموسی می‌باشد پیشنهاد می‌کنم بالکل این افعال از زبان فارسی حذف شوند و هرکس هم از این افعال استفاده کرد جریمه شود، برای جریمه هم صدهزار بار باید بنویسد "من در کشوری پاک با مردمی پاک، پاک یادت نره".

برای اینکه قدرت خودم در همه حوزه‌های علم در چشم‌های معاندان و دشمنان فرو بکنم یک نظریه هم در مورد ورزش دارم.

از آنجا که فوتبال یک ورزش صکشوالیته است، و دست فیفای بی‌شرف و بی‌غیرت برای ما رو شده من پیشنهاد می‌دهم تیم ملی "الک دولک" و "یه‌قل دوقل" راه بیندازیم و هر چهارماه یک‌بار با خرج خود تیم‌ها جام‌جهانی این دو ورزش را در ورزشگاه آزادی راه بیندازیم. بازی "بالا بلندی" هم به دلیل بالا و پایین رفتن افراد از بازی‌های ممنوعه اعلام می‌شود و جریمه دارد و هر بازی که با تخـ... ببخشید با توپ و تور باشد ممنوع است.

از این به بعد هر کس برود کهریزک و تهش بریزد خونش پای خودش است و خونش هدر است.

فعلن این تزهای دکترا را داشته‌باشید تا ببینم باز چکار می‌توانم برای رشد و تعالی و ترقی این کشور انجام بدهم.
آقا از آن‌جایی که جماعت می‌نشینند فکر می‌کنند که ما چکار نکنیم، گفتم من هم بیکار نمانم و یکسری پیشنهاد بدهم. از مسئولان مربوطه خواهشمندیم ترتیب اثر بدهند.

اول از همه یک‌سری اصلاحیه برای افعال فارسی پیشنهاد میدهم که برای هرچه تمیزتر شدن فضای گفتگوی هم‌وطنان عدالت‌پرورمان مورد استفاده گیرد.

از این به بعد از افعال "کردن"، "شدن" و "ریختن" و مشتقات آنها استفاده نشود، از آن‌جایی که این کلمات یادآور شب‌های جمعه و کلن کارهای بی‌ناموسی می‌باشد پیشنهاد می‌کنم بالکل این افعال از زبان فارسی حذف شوند و هرکس هم از این افعال استفاده کرد جریمه شود، برای جریمه هم صدهزار بار باید بنویسد "من در کشوری پاک با مردمی پاک، پاک یادت نره".

برای اینکه قدرت خودم در همه حوزه‌های علم در چشم‌های معاندان و دشمنان فرو بکنم یک نظریه هم در مورد ورزش دارم.

از آنجا که فوتبال یک ورزش صکشوالیته است، و دست فیفای بی‌شرف و بی‌غیرت برای ما رو شده من پیشنهاد می‌دهم تیم ملی "الک دولک" و "یه‌قل دوقل" راه بیندازیم و هر چهارماه یک‌بار با خرج خود تیم‌ها جام‌جهانی این دو ورزش را در ورزشگاه آزادی راه بیندازیم. بازی "بالا بلندی" هم به دلیل بالا و پایین رفتن افراد از بازی‌های ممنوعه اعلام می‌شود و جریمه دارد و هر بازی که با تخـ... ببخشید با توپ و تور باشد ممنوع است.

از این به بعد هر کس برود کهریزک و تهش بریزد خونش پای خودش است و خونش هدر است.

فعلن این تزهای دکترا را داشته‌باشید تا ببینم باز چکار می‌توانم برای رشد و تعالی و ترقی این کشور انجام بدهم.

۱۳۸۹ تیر ۲۹, سه‌شنبه

ماجراهای یک پدر و پسر نفهم ۳

-    بابا...
-    بله پسرم؟
-    بابا سرتو چرا بستی؟
-    چیز خاصی نیست پسرم، خودت می‌دونی که دعوا نمک زندگیه...
-    حالا چی شده؟
-    داشتیم تلویزیون ملی نگاه می‌کردیم، همین‌جوری میلی زدیم شبکه یک این آقاهه رحیم پورازغدی داشت افاضات می‌فرمود یک‌سری چیزهایی گفت که مامانت بهم ریخت.
-    چی گفت؟
-    داشتند می‌فرمودند که: خانم‌هایی که بچه نمی‌خواهند و دلیلشان این است که هیکلشان بهم می‌خورد همان بهتر که مرده‌شور هیکلشان را ببرد...
-    باباجان به نظرم دکتر شب قبلش را راحت نخوابیده، با خانمشان مشکل ندارند؟
-    به تو چه پدرسوخته... پاشم بزنم
-    بی‌خیال باباجان، داشتید می‌گفتید...
-    آره داشتم می‌گفتم، چی می‌گفتم؟
-    می‌گفتید که مرده‌شور هیکلشان را ببرد و بعد به من فحش دادید.
-    آره بعد ادامه داد که این هیکلی که این‌ها دارند به شوهرهایشان متعلق است و شوهرهایشان هم بچه می‌خواهند و اگر این‌ها بچه نمی‌خواهند همان بهتر که هیکلشان را برای گور نگه دارند، من هم یک دفعه گفتم که آی گفت...
-    هه هه... بابا مطمئنی آقای دکتر به پیسی نخورده‌اند، پول لازم ندارند. یک میلیون هم بالاخره برای خودش پولیه...
-    زهرمار بعد هم مادرتان با ماهیتابه هجوم آوردند، به هیچ‌کس نمیشه گفت بابا ما یک میلیون دستی هم بخوایم بگیریم باید به ۴ نفر رو بیندازیم حالا لطف کرده‌اند می‌آیند به هر بچه تازه یک میلیون پول می‌دهند تازه یک بچه گوگولی مگولیه خوشگل دست آدم میماند و سرپیری عصای دست آدم می‌شود...
-    بابای من تا اون بچه‌ بیاد عصای دست شما بشود می‌زند پای شما را هم میشکند، کم کمش بیست‌سال طول می‌کشد، بچه بزرگ کردن به این راحتی نیست که...
-    شما بچه بزرگ نکردی نمی‌دونی... همین خود توی پدرسگت که داری حرص منو درمیاری چقدر زحمت داشتی مگه؟ من که هیچ چی نفهمیدم... بیست و چند سال همین‌طوری گذشت...
-    مامان که میگه...
-    مامان مامان... زهرمار و مامان! پاشو گمشو ببینم... نه عزیزم با تو نبودم با این فلان فلان شده بودم.