"روبرویم را که نگاه میکنم تو نشستهای آنجا زل زدی توی چشمهایم. دارم خودم را توی چشمهایت دید میزنم. همه اجزای صورتم به هم میآید غیر از این دماغی که انگار به زور چپاندهاند توی صورتم از کل خوشقیافگی خانواه مادریم همین دماغشان به من رسیده نه آن چشمهای خیلی درشتشان، نه موهای بورشان نه پوست سفیدشان، فقط همین دماغ گنده.
بقیه قیافه متعلق به خانواده پدری است. سبزهرو، موهای سیاه، چشمهای گیرا، موهای فر که نمیشود بلندشان کرد چون فر میخورند و بدقیافه میشوی، لب و دهان متناسب. فقط دماغم از خانواده مادری است.
هیچ خاصیت خوبی هم ندارد. نصف بیشتر سال هم کیپ است، مثل اتوبانهای تهران، همت یا مدرس یا هر جایی که هر یک دقیقه یکبار یک متر میروی جلو. از اواسط بهار دقیقن روز تولدم تا اواسط تابستان
به خاطر حساسیت فصلی، اواسط پاییز هم یک سرما میخورد و حتی بعد از سرماخوردگی هم آبروی دارد، انگار خود سد کرج را مستقیمن با لولهای چیزی وصلش کردهاند به دماغ من. به خاطر همین کیپبودنش هم بیشتر اوقات هیچ بویی نمیشنود. خلاصه دردسری است.
مصیبت اصلی اینجاست که عمل جراحیش هم نمیشود کرد. هم خودم از عمل میترسم هم اینکه لامصب استخوانی است دریغ از یک پره گوشت که بهش چسبیدهباشد. همهاش استخوان است مثل خودم.
دردسر اصلی میدانی کجاست؟ به خاطر دماغم کلی موقعیت کاری و عاطفی از دست دادهام. یک کاری بود مدیر روابط عمومی یک شرکت موفق با ماهی یکونیم میلیون تومان حقوق، گفتند دماغت مردم را فراری میدهد، لامصب دماغ نیست که انگار نوک لکلکی چیزی است. چندتا دختر هم به خاطر همین دماغ نامزدیمان را به هم زدند.
میدانی چرا تو را انتخاب کردم؟ چون تو نمیبینی چه دماغ مزخرفی روی صورتم هست. میتوانی مشتت را بکنی تویش. اصلن بیا امتحان کن. بیا دست بزن لمسش کن ببین. اصلن بیا مشتت را بکن تویش.
کجا رفتی؟ صبر کن.
لعنت به این دماغ."
بعدنوشت:
لازم به ذکر است که شخصیت ماجرا خود من نیستم. هرچند دماغ من زاقارت هست ولی نه اینقدر.
با تشکر روابط عمومی وبلاگ
بقیه قیافه متعلق به خانواده پدری است. سبزهرو، موهای سیاه، چشمهای گیرا، موهای فر که نمیشود بلندشان کرد چون فر میخورند و بدقیافه میشوی، لب و دهان متناسب. فقط دماغم از خانواده مادری است.
هیچ خاصیت خوبی هم ندارد. نصف بیشتر سال هم کیپ است، مثل اتوبانهای تهران، همت یا مدرس یا هر جایی که هر یک دقیقه یکبار یک متر میروی جلو. از اواسط بهار دقیقن روز تولدم تا اواسط تابستان
به خاطر حساسیت فصلی، اواسط پاییز هم یک سرما میخورد و حتی بعد از سرماخوردگی هم آبروی دارد، انگار خود سد کرج را مستقیمن با لولهای چیزی وصلش کردهاند به دماغ من. به خاطر همین کیپبودنش هم بیشتر اوقات هیچ بویی نمیشنود. خلاصه دردسری است.
مصیبت اصلی اینجاست که عمل جراحیش هم نمیشود کرد. هم خودم از عمل میترسم هم اینکه لامصب استخوانی است دریغ از یک پره گوشت که بهش چسبیدهباشد. همهاش استخوان است مثل خودم.
دردسر اصلی میدانی کجاست؟ به خاطر دماغم کلی موقعیت کاری و عاطفی از دست دادهام. یک کاری بود مدیر روابط عمومی یک شرکت موفق با ماهی یکونیم میلیون تومان حقوق، گفتند دماغت مردم را فراری میدهد، لامصب دماغ نیست که انگار نوک لکلکی چیزی است. چندتا دختر هم به خاطر همین دماغ نامزدیمان را به هم زدند.
میدانی چرا تو را انتخاب کردم؟ چون تو نمیبینی چه دماغ مزخرفی روی صورتم هست. میتوانی مشتت را بکنی تویش. اصلن بیا امتحان کن. بیا دست بزن لمسش کن ببین. اصلن بیا مشتت را بکن تویش.
کجا رفتی؟ صبر کن.
لعنت به این دماغ."
بعدنوشت:
لازم به ذکر است که شخصیت ماجرا خود من نیستم. هرچند دماغ من زاقارت هست ولی نه اینقدر.
با تشکر روابط عمومی وبلاگ