۱۳۸۹ تیر ۲۹, سه‌شنبه

ماجراهای یک پدر و پسر نفهم ۳

-    بابا...
-    بله پسرم؟
-    بابا سرتو چرا بستی؟
-    چیز خاصی نیست پسرم، خودت می‌دونی که دعوا نمک زندگیه...
-    حالا چی شده؟
-    داشتیم تلویزیون ملی نگاه می‌کردیم، همین‌جوری میلی زدیم شبکه یک این آقاهه رحیم پورازغدی داشت افاضات می‌فرمود یک‌سری چیزهایی گفت که مامانت بهم ریخت.
-    چی گفت؟
-    داشتند می‌فرمودند که: خانم‌هایی که بچه نمی‌خواهند و دلیلشان این است که هیکلشان بهم می‌خورد همان بهتر که مرده‌شور هیکلشان را ببرد...
-    باباجان به نظرم دکتر شب قبلش را راحت نخوابیده، با خانمشان مشکل ندارند؟
-    به تو چه پدرسوخته... پاشم بزنم
-    بی‌خیال باباجان، داشتید می‌گفتید...
-    آره داشتم می‌گفتم، چی می‌گفتم؟
-    می‌گفتید که مرده‌شور هیکلشان را ببرد و بعد به من فحش دادید.
-    آره بعد ادامه داد که این هیکلی که این‌ها دارند به شوهرهایشان متعلق است و شوهرهایشان هم بچه می‌خواهند و اگر این‌ها بچه نمی‌خواهند همان بهتر که هیکلشان را برای گور نگه دارند، من هم یک دفعه گفتم که آی گفت...
-    هه هه... بابا مطمئنی آقای دکتر به پیسی نخورده‌اند، پول لازم ندارند. یک میلیون هم بالاخره برای خودش پولیه...
-    زهرمار بعد هم مادرتان با ماهیتابه هجوم آوردند، به هیچ‌کس نمیشه گفت بابا ما یک میلیون دستی هم بخوایم بگیریم باید به ۴ نفر رو بیندازیم حالا لطف کرده‌اند می‌آیند به هر بچه تازه یک میلیون پول می‌دهند تازه یک بچه گوگولی مگولیه خوشگل دست آدم میماند و سرپیری عصای دست آدم می‌شود...
-    بابای من تا اون بچه‌ بیاد عصای دست شما بشود می‌زند پای شما را هم میشکند، کم کمش بیست‌سال طول می‌کشد، بچه بزرگ کردن به این راحتی نیست که...
-    شما بچه بزرگ نکردی نمی‌دونی... همین خود توی پدرسگت که داری حرص منو درمیاری چقدر زحمت داشتی مگه؟ من که هیچ چی نفهمیدم... بیست و چند سال همین‌طوری گذشت...
-    مامان که میگه...
-    مامان مامان... زهرمار و مامان! پاشو گمشو ببینم... نه عزیزم با تو نبودم با این فلان فلان شده بودم.

1 comments:

نویسنده مهمان گفت...

اینا رسمن تعطیلن خدا وکیلی

ارسال یک نظر