- بابا...
- بله پسرم؟
- بابا سرتو چرا بستی؟
- چیز خاصی نیست پسرم، خودت میدونی که دعوا نمک زندگیه...
- حالا چی شده؟
- داشتیم تلویزیون ملی نگاه میکردیم، همینجوری میلی زدیم شبکه یک این آقاهه رحیم پورازغدی داشت افاضات میفرمود یکسری چیزهایی گفت که مامانت بهم ریخت.
- چی گفت؟
- داشتند میفرمودند که: خانمهایی که بچه نمیخواهند و دلیلشان این است که هیکلشان بهم میخورد همان بهتر که مردهشور هیکلشان را ببرد...
- باباجان به نظرم دکتر شب قبلش را راحت نخوابیده، با خانمشان مشکل ندارند؟
- به تو چه پدرسوخته... پاشم بزنم
- بیخیال باباجان، داشتید میگفتید...
- آره داشتم میگفتم، چی میگفتم؟
- میگفتید که مردهشور هیکلشان را ببرد و بعد به من فحش دادید.
- آره بعد ادامه داد که این هیکلی که اینها دارند به شوهرهایشان متعلق است و شوهرهایشان هم بچه میخواهند و اگر اینها بچه نمیخواهند همان بهتر که هیکلشان را برای گور نگه دارند، من هم یک دفعه گفتم که آی گفت...
- هه هه... بابا مطمئنی آقای دکتر به پیسی نخوردهاند، پول لازم ندارند. یک میلیون هم بالاخره برای خودش پولیه...
- زهرمار بعد هم مادرتان با ماهیتابه هجوم آوردند، به هیچکس نمیشه گفت بابا ما یک میلیون دستی هم بخوایم بگیریم باید به ۴ نفر رو بیندازیم حالا لطف کردهاند میآیند به هر بچه تازه یک میلیون پول میدهند تازه یک بچه گوگولی مگولیه خوشگل دست آدم میماند و سرپیری عصای دست آدم میشود...
- بابای من تا اون بچه بیاد عصای دست شما بشود میزند پای شما را هم میشکند، کم کمش بیستسال طول میکشد، بچه بزرگ کردن به این راحتی نیست که...
- شما بچه بزرگ نکردی نمیدونی... همین خود توی پدرسگت که داری حرص منو درمیاری چقدر زحمت داشتی مگه؟ من که هیچ چی نفهمیدم... بیست و چند سال همینطوری گذشت...
- مامان که میگه...
- مامان مامان... زهرمار و مامان! پاشو گمشو ببینم... نه عزیزم با تو نبودم با این فلان فلان شده بودم.
- بله پسرم؟
- بابا سرتو چرا بستی؟
- چیز خاصی نیست پسرم، خودت میدونی که دعوا نمک زندگیه...
- حالا چی شده؟
- داشتیم تلویزیون ملی نگاه میکردیم، همینجوری میلی زدیم شبکه یک این آقاهه رحیم پورازغدی داشت افاضات میفرمود یکسری چیزهایی گفت که مامانت بهم ریخت.
- چی گفت؟
- داشتند میفرمودند که: خانمهایی که بچه نمیخواهند و دلیلشان این است که هیکلشان بهم میخورد همان بهتر که مردهشور هیکلشان را ببرد...
- باباجان به نظرم دکتر شب قبلش را راحت نخوابیده، با خانمشان مشکل ندارند؟
- به تو چه پدرسوخته... پاشم بزنم
- بیخیال باباجان، داشتید میگفتید...
- آره داشتم میگفتم، چی میگفتم؟
- میگفتید که مردهشور هیکلشان را ببرد و بعد به من فحش دادید.
- آره بعد ادامه داد که این هیکلی که اینها دارند به شوهرهایشان متعلق است و شوهرهایشان هم بچه میخواهند و اگر اینها بچه نمیخواهند همان بهتر که هیکلشان را برای گور نگه دارند، من هم یک دفعه گفتم که آی گفت...
- هه هه... بابا مطمئنی آقای دکتر به پیسی نخوردهاند، پول لازم ندارند. یک میلیون هم بالاخره برای خودش پولیه...
- زهرمار بعد هم مادرتان با ماهیتابه هجوم آوردند، به هیچکس نمیشه گفت بابا ما یک میلیون دستی هم بخوایم بگیریم باید به ۴ نفر رو بیندازیم حالا لطف کردهاند میآیند به هر بچه تازه یک میلیون پول میدهند تازه یک بچه گوگولی مگولیه خوشگل دست آدم میماند و سرپیری عصای دست آدم میشود...
- بابای من تا اون بچه بیاد عصای دست شما بشود میزند پای شما را هم میشکند، کم کمش بیستسال طول میکشد، بچه بزرگ کردن به این راحتی نیست که...
- شما بچه بزرگ نکردی نمیدونی... همین خود توی پدرسگت که داری حرص منو درمیاری چقدر زحمت داشتی مگه؟ من که هیچ چی نفهمیدم... بیست و چند سال همینطوری گذشت...
- مامان که میگه...
- مامان مامان... زهرمار و مامان! پاشو گمشو ببینم... نه عزیزم با تو نبودم با این فلان فلان شده بودم.
1 comments:
اینا رسمن تعطیلن خدا وکیلی
ارسال یک نظر