tag:blogger.com,1999:blog-10662195962350318402024-02-08T19:33:44.032+03:30زندگی و دلتنگیهای یک هویجHavijhttp://www.blogger.com/profile/10975653356790092690noreply@blogger.comBlogger32125tag:blogger.com,1999:blog-1066219596235031840.post-53471912312576089642010-10-26T13:52:00.000+03:302010-10-26T13:52:40.305+03:30من نترسيدم<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on"><div style="text-align: right;">دست بر قضا دانشگاهم و هنوز زندهام و هنوز هم كسي نيست بگويد خرت به چند؟ براي اولين بار در طول كل زندگيم ساعت 11 ناهار خوردهام و ساعت 5 عصر شام. صبحانهها را هم بعد از چند سال صبح ساعت 6 ميخورم البته اگر داشتهباشم.</div><div style="text-align: right;"><br />
</div><div style="text-align: right;">الغرض اينكه نيستم به اين دليل است كه خوابگاه شهرك امام دانشگاه تبريز لعنتي اينترنت ندارد و نميتوانم كاريش بكنم. الان هم سايت دانشكده هستم و. اگر بفهمند كه دارم كار غير علمي ميكنم كاري به كارم ندارند. سرعت اينترنتش خوب است گاهي تا 1 مگ هم ميرسد.</div><div style="text-align: right;"><br />
</div><div style="text-align: right;">كمي سرم خلوتتر كه شد ميآيم ميگويم كه چكار ميخواهم بكنم. فعلن كه در حال واكسينه شدنيم. </div></div>Havijhttp://www.blogger.com/profile/10975653356790092690noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1066219596235031840.post-83052485668034341932010-07-29T21:34:00.000+04:302010-07-29T21:34:37.604+04:30نوشته<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on"><div style="text-align: right;">این دو پاراگراف بعدی از اول داستانی هست که دارم مینویسم. ماجرا یک سیال ذهنی اول شخص دانای کل است. زمانش معلوم نیست و پس و پیش دارد. دوست دارم همین دو تا پاراگرافش را بخوانید.</div><div style="text-align: right;"><br />
</div><div style="text-align: right;">-----------------------------------------------</div><div style="text-align: right;"><br />
</div><div style="text-align: right;">زمانش یادم نیست، اواخر پاییز بود یا کی نمیدانم فقط میدانم هوا سرد بود و بارانی پوشیدهبودم و یک پلیور سیاه، تنها چیزی که این روزها از روزهای زندگیم یادم میماند خودم هستم و چیزهای مربوط به خودم. رفتهام نشستهام در اتاق انتظار یک دکتر روانشناس، منشیاش پیرمرد بازنشستهای است که بهش میخورد زمانی در نیروی انتظامی خدمت کرده، استواری چیزی بوده، بیحوصله است و با خط بدی شماره و اسم مردم را نوشته رو یک دفتر و خط میزند، صفحات قبل همه سیاه شدهاند، اسمهای خط کشیده شده و خطخطیهای بیحوصلگی پیرمرد.<br />
<br />
اتاق انتظار پر آدم است، یک نگاه میکنم به آدمهای منتظر و به کل ساختمان، یک آپارتمان دو طبقه قدیمی خیلی کوچک است از آنها که پلهههایش هفتاد هشتاد سانتی میشود، به قیافه اینجا نمیخورد از اول برای مطب بودن درست شدهباشد، خانه بوده به گمانم، یکی از این خانههای کوچک که بعد از انقلابی چیزی چون نزدیک مرکز شهر بوده صاحبش گران فروخته و بارش را بسته، آدمها هم شبیه ساختمانها هستند، بزرگ، کوچک، تازهساخت و کلنگی و .... هرجایشان یک ایرادی پیدا میکند، اینهایی هم که اینجا نشستهاند مثل خود من سیمکشیشان مشکل دارد.<br />
</div></div>Havijhttp://www.blogger.com/profile/10975653356790092690noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-1066219596235031840.post-29755332006122934072010-07-27T11:15:00.001+04:302010-07-27T11:15:06.885+04:30توجه توجه<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on"><div style="text-align: right;">در حال نوشتن یک داستان رمان مانند هستم. یک چندتا نظر بدهید ببینم دوست دارید بنویسم یا نه.</div><div style="text-align: right;"><br />
</div><div style="text-align: right;">این را هم اضافه بکنم که طنز نیست ولی آن وسط مسط چند تا تیکه پیدا میشود.</div></div>Havijhttp://www.blogger.com/profile/10975653356790092690noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-1066219596235031840.post-32008622211522625402010-07-26T15:06:00.001+04:302010-07-26T15:06:19.131+04:30مهندسی نظریه<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on"><div style="text-align: right;">آقا از آنجایی که جماعت مینشینند فکر میکنند که ما چکار نکنیم، گفتم من هم بیکار نمانم و یکسری پیشنهاد بدهم. از مسئولان مربوطه خواهشمندیم ترتیب اثر بدهند.<br />
<br />
اول از همه یکسری اصلاحیه برای افعال فارسی پیشنهاد میدهم که برای هرچه تمیزتر شدن فضای گفتگوی هموطنان عدالتپرورمان مورد استفاده گیرد.<br />
<br />
از این به بعد از افعال "کردن"، "شدن" و "ریختن" و مشتقات آنها استفاده نشود، از آنجایی که این کلمات یادآور شبهای جمعه و کلن کارهای بیناموسی میباشد پیشنهاد میکنم بالکل این افعال از زبان فارسی حذف شوند و هرکس هم از این افعال استفاده کرد جریمه شود، برای جریمه هم صدهزار بار باید بنویسد "من در کشوری پاک با مردمی پاک، پاک یادت نره".<br />
<br />
برای اینکه قدرت خودم در همه حوزههای علم در چشمهای معاندان و دشمنان فرو بکنم یک نظریه هم در مورد ورزش دارم.<br />
<br />
از آنجا که فوتبال یک ورزش صکشوالیته است، و دست فیفای بیشرف و بیغیرت برای ما رو شده من پیشنهاد میدهم تیم ملی "الک دولک" و "یهقل دوقل" راه بیندازیم و هر چهارماه یکبار با خرج خود تیمها جامجهانی این دو ورزش را در ورزشگاه آزادی راه بیندازیم. بازی "بالا بلندی" هم به دلیل بالا و پایین رفتن افراد از بازیهای ممنوعه اعلام میشود و جریمه دارد و هر بازی که با تخـ... ببخشید با توپ و تور باشد ممنوع است.<br />
<br />
از این به بعد هر کس برود کهریزک و تهش بریزد خونش پای خودش است و خونش هدر است.<br />
<br />
فعلن این تزهای دکترا را داشتهباشید تا ببینم باز چکار میتوانم برای رشد و تعالی و ترقی این کشور انجام بدهم.<br />
آقا از آنجایی که جماعت مینشینند فکر میکنند که ما چکار نکنیم، گفتم من هم بیکار نمانم و یکسری پیشنهاد بدهم. از مسئولان مربوطه خواهشمندیم ترتیب اثر بدهند.<br />
<br />
اول از همه یکسری اصلاحیه برای افعال فارسی پیشنهاد میدهم که برای هرچه تمیزتر شدن فضای گفتگوی هموطنان عدالتپرورمان مورد استفاده گیرد.<br />
<br />
از این به بعد از افعال "کردن"، "شدن" و "ریختن" و مشتقات آنها استفاده نشود، از آنجایی که این کلمات یادآور شبهای جمعه و کلن کارهای بیناموسی میباشد پیشنهاد میکنم بالکل این افعال از زبان فارسی حذف شوند و هرکس هم از این افعال استفاده کرد جریمه شود، برای جریمه هم صدهزار بار باید بنویسد "من در کشوری پاک با مردمی پاک، پاک یادت نره".<br />
<br />
برای اینکه قدرت خودم در همه حوزههای علم در چشمهای معاندان و دشمنان فرو بکنم یک نظریه هم در مورد ورزش دارم.<br />
<br />
از آنجا که فوتبال یک ورزش صکشوالیته است، و دست فیفای بیشرف و بیغیرت برای ما رو شده من پیشنهاد میدهم تیم ملی "الک دولک" و "یهقل دوقل" راه بیندازیم و هر چهارماه یکبار با خرج خود تیمها جامجهانی این دو ورزش را در ورزشگاه آزادی راه بیندازیم. بازی "بالا بلندی" هم به دلیل بالا و پایین رفتن افراد از بازیهای ممنوعه اعلام میشود و جریمه دارد و هر بازی که با تخـ... ببخشید با توپ و تور باشد ممنوع است.<br />
<br />
از این به بعد هر کس برود کهریزک و تهش بریزد خونش پای خودش است و خونش هدر است.<br />
<br />
فعلن این تزهای دکترا را داشتهباشید تا ببینم باز چکار میتوانم برای رشد و تعالی و ترقی این کشور انجام بدهم.<br />
</div></div>Havijhttp://www.blogger.com/profile/10975653356790092690noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1066219596235031840.post-36096751545750682202010-07-20T11:49:00.001+04:302010-07-20T11:49:24.088+04:30ماجراهای یک پدر و پسر نفهم ۳<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on"><div style="text-align: right;">- بابا...<br />
- بله پسرم؟<br />
- بابا سرتو چرا بستی؟<br />
- چیز خاصی نیست پسرم، خودت میدونی که دعوا نمک زندگیه...<br />
- حالا چی شده؟<br />
- داشتیم تلویزیون ملی نگاه میکردیم، همینجوری میلی زدیم شبکه یک این آقاهه رحیم پورازغدی داشت افاضات میفرمود یکسری چیزهایی گفت که مامانت بهم ریخت.<br />
- چی گفت؟<br />
- داشتند میفرمودند که: خانمهایی که بچه نمیخواهند و دلیلشان این است که هیکلشان بهم میخورد همان بهتر که مردهشور هیکلشان را ببرد...<br />
- باباجان به نظرم دکتر شب قبلش را راحت نخوابیده، با خانمشان مشکل ندارند؟<br />
- به تو چه پدرسوخته... پاشم بزنم<br />
- بیخیال باباجان، داشتید میگفتید...<br />
- آره داشتم میگفتم، چی میگفتم؟<br />
- میگفتید که مردهشور هیکلشان را ببرد و بعد به من فحش دادید.<br />
- آره بعد ادامه داد که این هیکلی که اینها دارند به شوهرهایشان متعلق است و شوهرهایشان هم بچه میخواهند و اگر اینها بچه نمیخواهند همان بهتر که هیکلشان را برای گور نگه دارند، من هم یک دفعه گفتم که آی گفت...<br />
- هه هه... بابا مطمئنی آقای دکتر به پیسی نخوردهاند، پول لازم ندارند. یک میلیون هم بالاخره برای خودش پولیه...<br />
- زهرمار بعد هم مادرتان با ماهیتابه هجوم آوردند، به هیچکس نمیشه گفت بابا ما یک میلیون دستی هم بخوایم بگیریم باید به ۴ نفر رو بیندازیم حالا لطف کردهاند میآیند به هر بچه تازه یک میلیون پول میدهند تازه یک بچه گوگولی مگولیه خوشگل دست آدم میماند و سرپیری عصای دست آدم میشود...<br />
- بابای من تا اون بچه بیاد عصای دست شما بشود میزند پای شما را هم میشکند، کم کمش بیستسال طول میکشد، بچه بزرگ کردن به این راحتی نیست که...<br />
- شما بچه بزرگ نکردی نمیدونی... همین خود توی پدرسگت که داری حرص منو درمیاری چقدر زحمت داشتی مگه؟ من که هیچ چی نفهمیدم... بیست و چند سال همینطوری گذشت...<br />
- مامان که میگه...<br />
- مامان مامان... زهرمار و مامان! پاشو گمشو ببینم... نه عزیزم با تو نبودم با این فلان فلان شده بودم.<br />
</div><br />
</div>Havijhttp://www.blogger.com/profile/10975653356790092690noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-1066219596235031840.post-41863662534804638712010-07-19T13:26:00.000+04:302010-07-19T13:26:31.537+04:30پراکندهنوشت<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on"><div style="text-align: right;">بچهتر که بودم برای من کلمه "وطن" واقعن هیچ معنی نداشت، چون هیچوقت هیچ نگرانی بابتش نداشتم، اینها رو که مادرم و پدرم به خاطر یک چیز مهم یککار بزرگ کردهبودند و آدم بدی که خودشان بهش "شاه" میگفتند را بیرون کردهبودند را میدانستم، میدانستم چرا شاه را دوست نداشتند ولی درکشان نمیکردم، میدانستم که داییم (یک از آن کوچکها) رفته یک جایی به اسم جبهه جنگ و دیگر برنگشته.<br />
<br />
همه اینها را میدانستم، اسم ایران برایم چندتا نماد داشت، محمدرضا شجریانی که صدایش بیشتر اوقات تو خانه نه چندان بزرگمان میپیچید، علیدایی و تیم ایرانی که لباس سفید تنشان میکردند و یک عکس سهنفره که دو نفرشان ثابت بودند، اسم هردوشان با "خ" شروع میشد، یکیشان قیافه دلنشینتری داشت و پدرم و ماردم دوستش داشتند، هرچند دیگر زنده نبود، آن یکی جانشینش بود، نه پدرم نه مادرم نه هیچکدام از داییهایم علاقه خاصی بهش نداشتند.<br />
<br />
گذشت و گذشت تا آن سال که برای اولین بار میخواستم رای بدهم، سال اول دبیرستان بودم، هنوز هیچ تفکر خاصی نسبت به کشورم نداشتم، هنوز اصلاحطلب و اصولگرا حالیم نمیشد، فقط میفهمیدم که از رفسنجانی خوشم نمیاید، رفسنجانی یکی از آدمهایی بود که هیچکس توی فامیلمان ازش خوشش نمیآمد من هم خوشم نمیامد، دور اول به کروبی رای دادم، دور دوم به ا.ن، کاش رای نمیدادم.<br />
<br />
گذشت تا سال قبل، سال قبلترش کنکور دادهبودم و خرابش کردهبودم، دانشگاه پیامنور میرفتم و ناراضی بودم، از ا.ن هم، ترم اول را رفتم دانشگاه ترم دوم را نرفتم، مرخصی گرفتم درس بخوانم، درس خواندم و کنکور آزمایشی دادم، خوب هم درس خواندم، با کمپین انتخاباتی هم کاری نداشتم، طرفدار موسوی بودم و هر موقع بین درسهایم مجالی داشتم طرفداریش را میکردم، از کاری که در انتخابات قبلی کردهبودم ناراضی بودم و قصد جبرانش را داشتم، دلم میخواست هم دانشگاهم را و هم کشورم را عوض کنم، انتخابات که تمام شد، بعدازظهر شنبه لعنتی، با دوستم توی پارک همیشگیمان داشتیم قدم میزدیم، موتورسوارها با پرچم ایران روی دستشان داشتند ویراژ میدادند و از قبل هم میدانستیم که احمدینژاد جلوتر است، خشکم زدهبود به پرچمها، سبزش چقدر دلنشین بود و چقدر غمگین.<br />
<br />
شنبه بعد، وبلاگم را راه انداختم، نوشتم و نوشتم و نوشتم، شاید بتوانم گوشهای از این بار سنگین را روی دوش بگیرم، کنکور سال قبل را هم خراب کردم، کشورم رعوض نشد که هیچ، کنکورم هم خراب شد. تا همین خود امسال که بیشتر از یکسال شده که این وبلاگ را راه انداختهام و البته یکسال نیست که مینویسم -به خاطر کنکور ننوشتم- دغدغهام بیشتر برای این بود که چه بلایی سر کشورم دارد میآید.<br />
<br />
حالا بگذارید یک اعتراف بکنم، من دوست دارم برای خودم بنویسم، برای دل خودم کار بکنم، دوست ندارم برای مردم کور چراغدار باشم. دوستندارم برای کسانی که گوش ندارند موعظه کنم، دوست دارم کمی برای خودم زندگی کنم. دوست دارم لیسانسم را که گرفتم سربازیم را بروم و از این خاک بیخدا بزنم بیرون بروم کانادا. البته الان این را میگویم شما بگذارید به حساب جوزدگی، شاید بعدن اصلن یککار دیگر کردم.<br />
</div></div>Havijhttp://www.blogger.com/profile/10975653356790092690noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1066219596235031840.post-59081211084368647592010-07-15T14:45:00.001+04:302010-07-15T14:45:03.706+04:30یک فیلمنامه اکشن جاسوسی<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on"><div style="text-align: right;"><br />
<br />
خارجی ظهر<br />
<br />
[لانگشات] صحرای بزرگ است، چند ماشین شاسی بلند سیاه در دوردست به چشم میخورد، از پشت دوربین صدای پا میاید، چند لحظه بعد مردمی کفنپوش در حال انجام مناسک حج از جلوی دوربین میگذرند، مردی که موهایش را از ته تراشیده و عینکی به چشم دارد نیز در بین جماعت است؛ دستههای عینکش روی کله کچلش رد انداختهاست و عرق از سر و رویش جاری است.<br />
<br />
[کلوزآپ] قیافه مرد کمی چاق است، نشان از درآمد بالا و زندگی راحتش دارد در چشمهایش تشعشع عجیبی دیدهمیشود که گویای دانشمند هستهای بودن اوست.<br />
<br />
[نمای بالا] یک مرد کفنپوش دیگر با چهره مشکوک اشارهای با سر میکند. چند مرد دیگر سری تکان میدهند و مرد عینکی ناگهان از حال میرود، چند مرد زیر بغل او را میگیرند و از بین جماعت بیرون میبرند. یک ماشین سیاه به آنها نزدیک میشود.<br />
<br />
داخلی زمان نامعلوم<br />
<br />
[واید شات از گوشه اتاق] یک اتاق ساده بدون هیچگونه روزنهای است در گوشه اتاق یک توالت فرنگی و یک آفتابه به چشم میخورد. مرد روی تخت خوابیدهاست. از خواب بیدار میشود چشمهایش را باز میکند و به اینور و آنور نگاه میکند به طرف دوربین مداربستهای که در گوشه اتاق کار گذاشتهشدهاست نگاه میکند.<br />
<br />
[اتاق کنترل؛ دوربین شخصاول] مانیتور بالا سمت راست تصویر اتاق مرد را نشان میدهد مرد به همان گوشه اتاق میرود که دوربین آنجاست، دستش را در دماغش میکند و به جایی میمالد؛ به سمت دستشویی میرود و پشت به دوربین کارش را میکند و روی تختش مینشیند.<br />
<br />
[اتاق نشیمن] صدای ناله از اتاق زندانی میاید، نگهبان سراسیمه با لپتاپش به سمت اتاق میدود، در را باز میکند و مرد را میبیند که روی تختش دراز کشیده و ناله میکند. "Shahram, Shahram, wake up, what’s wrong?" پشت لباس مرد نوشته CIA. شهرام با یک ضربه آپرکات مرد را از پا درمیآورد و لپتاپش ر برمیدارد و وایرلس لپتاپش را روشن میکند، وایرلس در اتاق او آنتن نمیدهد و او از اتاق خارج میشود و حساب ۳ نگهبان بقیه را هم میرسد و یک ویدئو روی یوتیوب میگذارد و خودش را دانشمند هستهای معرفی میکند.<br />
<br />
داخلی هواپیما<br />
<br />
[کلوزآپ صدا با بازتاب] صدای فکرکردن شهرام را میشنویم: "خوبه چهارتا فیلم جیمز باند دیدهبودم ها!"<br />
</div></div>Havijhttp://www.blogger.com/profile/10975653356790092690noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-1066219596235031840.post-81182014505310052702010-07-13T12:15:00.000+04:302010-07-13T12:15:38.999+04:30معرفی کتاب<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on"><div style="text-align: right;">از این به بعد سعی میکنم اینجا کتاب هم معرفی کنم.</div><div style="text-align: right;"><br />
</div><div style="text-align: right;">اولش را هم همین امروز معرفی میکنم.</div><div style="text-align: right;"><br />
</div><div style="text-align: right;"><b>از رویاهایت برایم بگو</b>. مثل همیشه با یک کتاب جنایی از <b>سیدنی شلدون</b> طرفیم. کل کتاب به چندتا کتاب با روایت چند تا کاراکتر مختلف تقسیم شده که اوایل ممکن است برای خواننده سردرگمی ایجاد کند ولی بعد از سه چهار فصل به این سیال عادت میکنید.</div><div style="text-align: right;"><br />
</div><div style="text-align: right;">داستان از دیدگاه یک دختر به نام اشلی پترسون شروع میشود؛ قتلهای سریالی مرموزی دور و بر اشلی در حال اتفاق است. بقیهاش را هم خودتان بروید پیدا کنید بخوانید.</div><div style="text-align: right;"><br />
</div><div style="text-align: right;">یکی از انتقادهایی که میتوانم به ترجمه <b>میترا معتضد</b> -نسخهای که من دارم- داشتهباشم ترجمههای نسبتن نامناسب برای اصطلاحات اینترنتی است. در کل ترجمه خوب و روان و یکدستی دارد.البته این کتاب که دست من هست چاپ سال 81 است. </div></div>Havijhttp://www.blogger.com/profile/10975653356790092690noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-1066219596235031840.post-8006825144666835672010-07-12T22:13:00.000+04:302010-07-12T22:13:13.241+04:30بدقول<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on"><div style="text-align: right;">سلام. خوبید؟ این چند وقت که نبودم کلی اتفاق باحال افتاد که کلی قلقلکم میدادند تا برگردم و این وبلاگ لعنتی را دوباره راه بیاندازم ولی از شانس خوبم یا بدم مادربورد کامپیوترم بعد از هشتسال طرفهای بهمن سوخت. تازه اگر میخواستم هم نمیتوانستم هیچکاری بکنم باید میرفتم کافینت و کلی دردسر دیگر. قثط هر از چندگاهی سری به ایمیل و توییتر و فرندفید میزدم.<br />
<br />
آزمونهای آزمایشی میدادم نتیجهها رو تحلیل میکردم تست میزدم درس میخواندم و کلی کارهای دیگر که خرخوانی محسوب میشود. خلاصه اوضاع به شدت نامفرح بود. ولی سر جلسه کنکور جواب داد. حالا نپرسید سر جلسه چی شد؟ چطور شد؟ اواسط مرداد میفهمید. فقط این را داشتهباشید که خوب بود.<br />
<br />
یکی از پستهای آخرم هم قول دادهبودم بعد از کنکور وقتی برگشتم اسم واقعی خودم را اینجا لو بدهم و با اسم واقعی خودم بنویسم. ولی در این مورد میخواهم بدقولی بکنم و همچنان با اسم هویج بنویسم؛ از آنجا که جماعتی از بلاگاسپات خوشش نمیاید و من هم از سرویسهای وبلاگنویسی خوشم نمیاید میرویم یک سرویس وبلاگنویسی خارجی که همه شما میشناسید و وردپرس بهش میگویند ولی یادتان باشد اینجا دقم دادید.<br />
<br />
علیالحساب یکی دو پست دیگر را احتمالن اینجا مهمان خواهیمبود و بعد از آن هم فرار میکنم میروم وردپرس. خودم هم میدانم که با اینکار کلی از مخاطبهایم را از دست میدهم -نیست خیلی مخاطب دارم. تا یادم نرفته فیلتر شدن موسیو گلابی را هم تبریکی تسلیتی چیزی میگویم. فعلن این را داشتهباشید تا بعد.<br />
</div></div>Havijhttp://www.blogger.com/profile/10975653356790092690noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1066219596235031840.post-56369542572561523222010-07-10T16:27:00.000+04:302010-07-10T16:27:40.990+04:30برگشتم<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on"><div style="text-align: right;">بالاخره برگشتم. منتظر باشید.</div><div style="text-align: right;">همینجا باشید و جای دیگری هم نروید. هستم هنوز</div></div>Havijhttp://www.blogger.com/profile/10975653356790092690noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-1066219596235031840.post-50914452809935830312010-02-14T16:59:00.001+03:302010-02-14T16:59:33.195+03:30توضیحات در وقت اضافه<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on"><div style="text-align: right;">این روزها بهترین کلمهای که حال و روزم را میتواند تعریف کند چیزی به جز "خستگی مفرط" نیست.<br />
<br />
دیگر نمینویسم. یعنی با نام "هویج" نخواهمنوشت. دارم میروم که یا بعد از تولدم یا بعد از کنکور با اسم خودم، با اسم واقعیم برگردم و بنویسم. این آدرس را هم حذف نمیکنم تا نشانهای باشد بر همه گذشتهام.<br />
<br />
گذشته از همه اینها، این هفته که گذشت نه هفته قبلش روز شهرآورد تهران، برای انتخاب واحد یکی از دوستهایم که علموصنعت کامپیوتر میخواند تهران به سر میبردیم. همان چهارشنبه از انقلاب تا پارک ملت پیاده گز کردیم. ساعت ده و خوردهای هم برگشتیم میدان ونک به جای شام هایدا گاز زدیم و شب رفتیم خوابگاه حکیمیه. سه روز به بطالت تام گذراندیم. کمی حوصلهام فراخناکتر شد و برگشتم. از تهران فقط همان ولیعصرش را دیدم و به هیچکدام از آشناهای تهرانی خبر ندادم که تهرانم. پنجشنبه باران گرفت، جمعه دو عدد کاپشن خریدم پنجاه هزار تومان سبکتر شدم برگشتم دو تا کاپشن قرمز خریدم به شدت توی چشم.<br />
<br />
یک بازی هست به اسم Numpty physics نزدیک به چهار پنج ساعت، چهار نفری بازی کردیم. کار کشیدیم از مغزمان بیشتر از کنکور.<br />
<br />
بیشتر از این نوشتنم نمیاید. شما هم که نظر دادنتان نمیآید. وبلاگ بعدی را روی وردپرس میزنم، پولم به هاست شخصی نمیرسد. مگر یک نفر کادوی تولدم را هاست و دامنه شخصی بدهد که باز هم سختیش گردن آدم دیگری میافتد. فعلن خداحافظ.<br />
<br />
پینوشت:<br />
<br />
طبق معمول روی قول ترک نوشتن من زیاد حساب نکنید. چون ممکن است به سرم بزند برگردم. ولی الان برای برونرفت از بحران پیشرو بهترین کار این است که به خودم بگویم که نخواهم نوشت.<br />
</div></div>Havijhttp://www.blogger.com/profile/10975653356790092690noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-1066219596235031840.post-1253682144796284752010-01-26T14:54:00.002+03:302010-01-28T11:29:47.454+03:30دماغ<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on"><div style="text-align: right;">"روبرویم را که نگاه میکنم تو نشستهای آنجا زل زدی توی چشمهایم. دارم خودم را توی چشمهایت دید میزنم. همه اجزای صورتم به هم میآید غیر از این دماغی که انگار به زور چپاندهاند توی صورتم از کل خوشقیافگی خانواه مادریم همین دماغشان به من رسیده نه آن چشمهای خیلی درشتشان، نه موهای بورشان نه پوست سفیدشان، فقط همین دماغ گنده.<br />
<br />
بقیه قیافه متعلق به خانواده پدری است. سبزهرو، موهای سیاه، چشمهای گیرا، موهای فر که نمیشود بلندشان کرد چون فر میخورند و بدقیافه میشوی، لب و دهان متناسب. فقط دماغم از خانواده مادری است.<br />
<br />
هیچ خاصیت خوبی هم ندارد. نصف بیشتر سال هم کیپ است، مثل اتوبانهای تهران، همت یا مدرس یا هر جایی که هر یک دقیقه یکبار یک متر میروی جلو. از اواسط بهار دقیقن روز تولدم تا اواسط تابستان <br />
به خاطر حساسیت فصلی، اواسط پاییز هم یک سرما میخورد و حتی بعد از سرماخوردگی هم آبروی دارد، انگار خود سد کرج را مستقیمن با لولهای چیزی وصلش کردهاند به دماغ من. به خاطر همین کیپبودنش هم بیشتر اوقات هیچ بویی نمیشنود. خلاصه دردسری است.<br />
<br />
مصیبت اصلی اینجاست که عمل جراحیش هم نمیشود کرد. هم خودم از عمل میترسم هم اینکه لامصب استخوانی است دریغ از یک پره گوشت که بهش چسبیدهباشد. همهاش استخوان است مثل خودم.<br />
<br />
دردسر اصلی میدانی کجاست؟ به خاطر دماغم کلی موقعیت کاری و عاطفی از دست دادهام. یک کاری بود مدیر روابط عمومی یک شرکت موفق با ماهی یکونیم میلیون تومان حقوق، گفتند دماغت مردم را فراری میدهد، لامصب دماغ نیست که انگار نوک لکلکی چیزی است. چندتا دختر هم به خاطر همین دماغ نامزدیمان را به هم زدند.<br />
<br />
میدانی چرا تو را انتخاب کردم؟ چون تو نمیبینی چه دماغ مزخرفی روی صورتم هست. میتوانی مشتت را بکنی تویش. اصلن بیا امتحان کن. بیا دست بزن لمسش کن ببین. اصلن بیا مشتت را بکن تویش.<br />
<br />
کجا رفتی؟ صبر کن.<br />
<br />
لعنت به این دماغ."<br />
<br />
بعدنوشت:<br />
<br />
لازم به ذکر است که شخصیت ماجرا خود من نیستم. هرچند دماغ من زاقارت هست ولی نه اینقدر.<br />
<br />
با تشکر روابط عمومی وبلاگ <br />
</div></div>Havijhttp://www.blogger.com/profile/10975653356790092690noreply@blogger.com6tag:blogger.com,1999:blog-1066219596235031840.post-43968202937136704972010-01-24T11:51:00.001+03:302010-01-24T11:51:09.687+03:30استخبارات فی مقامات شیخ حسین شین<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on"><div style="text-align: right;">گویند در بلاد طهران شیخی بودهاست اهل قلم، کاغذی نوشته و به دست خلقالله میرسانیده "کیهان" نام، در اخبار و اقوال او را "حسین" نامیدهاند لیک در شهرت او اختلافها باشد؛جماعتی از وی "شریعتمداری" به مفهوم شخصی که در مدار شریعت به دور خود چرخد و راه به جایی نَبَرد نام بردهاند و عدهای "شریعتنداری(؟)" نامیدهاندش.<br />
<br />
شیخ را گفتند: "یا شیخ، به خرداد خلایق به شارع راه میپیمودند چگونه بفهمیم چند بودهاند و چون؟" فرمود: "اگر ولایتمدار باشند یکش صد است و برگ سبز درختان بلندقامت هزارش یک است." خلایق را از معنی فرمایش هوش از سر به در شدی و چندان تپانچه بر خود زدند.<br />
<br />
در اخبار شیخ را مصباح گمراهان عالم شمردهاند و جمله عالم گرد او جمع بودهاند چنان که مگسان گرد شیرینی. گویند نور شیخ به قدری بودهاست که تاریکترین زوایای پنهانی انس و جن را در ینگه دنیا بر شیخ پوشیده نبود.<br />
<br />
در اقوال است از او "سند داریم" که پیش از او به شیخ ا.ن منسوب است و همچنین از اوست "سران فتنه" که بزرگان سبزان اموی را مینامید.<br />
<br />
عشیره وی از قبایل و عشایر مورد اقبال عمومی در اذهان عمومی بود و از اناث خانوادهاش هماره به نیکی یاد شدهاست و پیوند خانوادگی ایشان را در معابر عمومی به یکدیگر و وی یادآور میشدند.<br />
<br />
وی را فرمودند: "مرشدنا و مولانا، در هائیتی زلزلهای آمدهاست کافر مبیناد و مسلمان نشنواد. ۷/۲ به مقیاس کافری ریشتر نام، خدای را چگونه رواست بلدی از بلاد مستضعف را چنین بلایی؟" شیخ در جواب فرمود: "این از رحمت خداییش به دور باشد که این از مقدرات وی نباشد." جماعت کف و خون قاطی کرده غوغا برپا کرده شانتاژ پراکندند که شیخ عقل از کف بداده مجنون است که "چگونه زلزله آید و زمین بلرزد و جماعتی کشته آیند و تقدیر خدای نباشد؟ و آیا کلن چگونه است؟" شیخ در جواب به خروش آمد: "که این از حیلههای شیطان پیر باشد به سلاحی هارپ نام که لایه یونوسفر را به جنبش وادارد و نیروی بس عظیم به وجود آرد و این نیرو را این سلاح کانالیزه کرده بر سر خلقالله فرود آورد و قحطسالی و توفان و زلزله و وبا وجود آرد." خلق دسته دسته انگشت حیرت به دهان فروگزیده سر در گریبان فرو برده افسوس خوران صدای خود بریدند که شیخ دهانشان دوختهبود.<br />
<br />
به هنگام مرگ معلومالحالی عزراییل نام به بالینش فرو آمد که: "یا شیخ هنگامه وداع از یاران است و گر رخصتی است مرا جانتان به طرفتی بستانم که دیگران در لیست منتظرند و چشم بر در که این حقیر کی جانشان به در برم." عزراییل را نگاهی به آن چشمان شهلا فرمود و فرمود: "چقدر از عوامل استکبار گرفتهای که جانم به در بری؟ سند داریم شما با سران فتنه در ارتباطی و یکبار خانهشان دستشویی رفتهای و جان برادرزادهشان گرفتهای." عزراییل مغبون گشته و گفت: "یا شیخ پارازیت نمودهای. پیر شده عقل از کف بدادهای، مرا باریتعالی به ستاندن جان تو مامور نهاده. جیش نموده زن و فرزند بوس کن راهی شویم." شیخ به نشان اعتراض جیش ننموده جان به جان آفرین تسلیم کرد.<br />
<br />
</div></div>Havijhttp://www.blogger.com/profile/10975653356790092690noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-1066219596235031840.post-8700658369164020282010-01-19T22:24:00.001+03:302010-01-19T22:24:36.541+03:30لوگو<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on"><div style="text-align: right;">از زمانی که نشریه پرتو سخن، توی لوگوی روزنامه تهران امروز یک زن در حال رقص دیده دنیای دید ما بههم ریخت. همین الان توی خیابان که میآمدیم یک دسته هفتهنامه مد بودند که داشتند برای خودشان میخرامیدند در همین میان چند تا از نشریههای طرفدار دولت در حال کار کردن چند تیتر بر علیه این نشریههای مد بودند. خلاصه عالمی بود برای خودش، اینور چندتا از روزنامههای مخالف دولت -که انگشت شمار ماندهاند- داشتند با یک سری مقالههای طنز و موهای فشن با این دوستان جانبرتیتر مقابله میکردند.<br />
<br />
حتی شاعر هم در اینباره میفرماید:<br />
<br />
"لوگوها باید برقصند<br />
لوگوها باید برقصند،<br />
لوگوجون قربون اون نقطه خوشگلت برم<br />
رو تیترت غم نشینه قربون اون غمت برم<br />
پاشو باز با من برقص، کیهان بریزم زیرپات<br />
تا به آتیش بکشی تحریریه با دلبریات"<br />
<br />
و الی آخر...<br />
<br />
خلاصه اینکه اگر دیدید فردا پسفردا توی خیابان با کیهان یا پرتو سخن یا رسالت شاخبهشاخ زدهاید یک سر بروید خانه تخت بگیرید بخوابید، توقیفتان میکنند امتیازتان را لغو میکنند سردبیرتان هم میرود لای نوشابهها!<br />
<br />
</div></div>Havijhttp://www.blogger.com/profile/10975653356790092690noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-1066219596235031840.post-64546796368755630292010-01-17T11:41:00.001+03:302010-01-17T11:41:58.099+03:30رک<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on"><div style="text-align: right;">جدیدن خیلی رک و بیپروا حرف میزنم. به هیچکجایم هم حساب نمیکنم که این حرف را که اینجا میزنم جایش هست یا نه. <br />
<br />
مناظره کواکبیان و شریعتنداری را که تماشا میکردم این مجری به سران فتنه که اشاره میکرد گفت که در شبهای گذشته از لفظ "نخبهبهخطا" استفادهشده؛ یکدفعه جلوی مادر و خواهر کوچکترم برگشتم گفتم: "این که شد فحش ناموسی، مثل مادربهخطا!" دو ثانیه بعد فهمیدم چه گافی دادهام!<br />
<br />
دیروز کلاس زبان، امتحان پایانترم بود. سوالهای تافل یکی از دورههای قبل بود. تنها مشکلی که داشتیم زمان بود، یک ساعت، خلاصه بعد از کلی خواهش و التماس "خانم و" را راضی به حذف رایتینگ کردیم، بهمحض اینکه رایتینگ حذف شد گفتم: "خانم و، اگر دختر بودم همین الان یک ماچ حسابی مهمون من بودید."<br />
<br />
نه اینکه قبلن رک نبودهام ها! نه اتفاقن قبلن هم حرفهایم را توی خودم نمیریختم ولی بهمحض کنار هم قرار گرفتن کلمات توی ذهنم روی زبانم نبودند. بهشان فکر میکردم بعد، ولی حالا کلمهها میآیند و میروند و من را هم اصلن به حساب خودشان نمیآورند.<br />
<br />
پینوشت:<br />
<br />
میخواهم اسمم را بگذارم "آقای هـ" همیشه از اسم "همایون" خوشم میآمد. شاید این "هـ" نشانگر همایون باشد شاید هویج. اسم وبلاگ را هم میگذارم "دستنوشتههای آقای هـ."<br />
<br />
</div></div>Havijhttp://www.blogger.com/profile/10975653356790092690noreply@blogger.com4tag:blogger.com,1999:blog-1066219596235031840.post-63280378650796976082010-01-15T15:31:00.004+03:302010-01-15T15:31:35.852+03:30ما ز بالاییم و بالا میرویم<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on"><div style="text-align: right;">در راستای دستور رئیسجمهور برای پایینکشیدن قیمت گوشت و مرغ و با توجه به اینکه قیمت گوشت و مرغ تمبان قشر خاصی از جامعه نیست که بتوان راحت کشیدش پایین، ما یعنی من و خود من، راهکارهای زیر را برای برونرفت از بحران و اغتشاش قیمت ارائه میدهیم.<br />
<br />
۱- یک زنگ میزنیم خدمت برادران جانبرکف برزیلی، ونزوئلایی و چینی و درخواست مقادیری گوشت گوسفند ذبح اسلامی میکنیم و با قیمت مقطوع مردم را مقطوعالنسل میکنیم.<br />
<br />
۲- میتوانیم به جای زنگزدن به برادران جانبرکف بالایی، امتیاز واردات گوشت را به یکی از آقازادهها بدهیم و در هزینه تلفن هم صرفهجویی کنیم.<br />
<br />
۳- بعد از دریافت غرامت جنگجهانی دوم، حمله مغولها به ایران و حمله تیمورخان لنگ، دست به واردات گوساله درجه سه دست دوم! از چین میکنیم.<br />
<br />
۴- یک وانت نیروی انتظامی را بلند میکنیم و در سطح شهر تمام بزغالهها و گوسالهها را جمع میکنیم و به کشتارگاه کهریزک میبریم. و به طور اسلامی بعد از تغذیه با شیشهنوشابه ذبح اسلامیشان میکنیم.<br />
<br />
۵- گرانی قیمت گوشت و مرغ را به شلوار دستهای بیگانه و [...] و [...] ربط میدهیم و شلوارشان را میکشیم پایین، بهطور همزمان قیمتها هم پایین میآید.<br />
<br />
۶- از آقای حسین شریعتنداری خواهش میکنیم یک مقاله در مورد قیمتها بنویسد، خود قیمتها خجالت میکشند و میآیند پایین. سندش هم در دفتر کیهان بایگانی میشود.<br />
<br />
۷- یک برنامه مناظره درست میکنیم، یک آدم از اینور دعوت میکنیم، یک راس از آنور بعد یک راس هم از آنور دعوت میکنیم به عنوان مجری با هم گیسوگیسکشی راه بیندازند که چطوری بکشیم پایین که آبرویمان نرود.<br />
<br />
در مورد قیمتها هم شاعر فرموده:<br />
<br />
"ما ز بالاییم و بالا میرویم" <br />
<br />
</div></div>Havijhttp://www.blogger.com/profile/10975653356790092690noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-1066219596235031840.post-9683791095455935352010-01-10T22:13:00.003+03:302010-01-10T22:16:42.305+03:30امروز<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on"><div style="text-align: right;">خب با اینکه تیتر مطلب "امروز" درج شده ولی امروز من از دیروز شروع و به الان تمام میشود. خب من هم دوست دارم روزانه بنویسم.<br />
<br />
دیروز شنبه، حالم به شدت خسته بود! فکر کنید دو هفته نخوابیدهباشید مثل چی درس خواندهباشید، بعد ساعت سهونیم کلاس داشتهباشید، نهار هم نخورید، بعد تازه مجبور باشید سر کلاس کنفرانس هم ارائه بدهید، آن هم بدون هماهنگی قبلی.<br />
<br />
ساعت شش و خردهای از کلاس زبان برگشتم خسته و کوفته یک سری به اینترنت زدم و رفتم بالا توی اتاقم و شروع کردم به خواندن، نیمساعت نشده سرم و آب دهانم روی کتاب بود. دیدم هم دارم به خوابم گند میزنم هم به کتاب میز را کنار زدم و خوابیدم. من روی زمین درس میخوانم و همانجایی میخوابم که درس میخوانم و توی اتاقم برای دسکتاپم جا ندارم! ساعت هشت خوابیدم و شب ساعت دوازده بیدار شدم. دو هفته کمخوابی را در چهارساعت جبران کردم.<br />
<br />
اهلبیت همه شامها را خورده، راختخوابشان را انداخته و به مانند اجدادشان به خواب رفتهبودند. تصور کنید یک هویج گرسنه، بدون هرگونه مهمات غذایی در آشپزخانه تاریک دنبال چیزی برای خوردن میگردد. چراغ آشپزخانه را هم نمیتوانستم روشن کنم، در تاریکی بر پیالهای ماست دست یازیدم و با سفره نان به اتاقتنهاییهایم منتقل کردم. چیپس هم در خانه نداشتیم، لعنت. نان و ماست که به خندقبلا ریخته شد، تازه متوجه شدم که چقدر خسته و گرسنه بودهام، تا ساعت چهار صبح هم به نظریه اعداد نظری کردیم و دچار فراخی مغز شدم. برای اولین بار برنامه "راهشب" رادیو را شنیدم، "اینجا شب نیست" رادیو جوان را هم شنیدم. خلاصه شب خوبی بود.<br />
<br />
صبح هم از ساعت ۷ بوق سگ بیدار شدم و تا ساعت ۹ و خردهای به امر دراست مشغول بودم. بعد تا ساعت یازدهونیم صبحانه و تلویزیون و بعد از خانه زدم بیرون. یک عدد چلچراغ ابتیاع کردم و به دو تا کافینت رفتم تا ساعت دو و نیم.<br />
<br />
ساعت دو و سیپنج دقیقه، اساماسی از پویا به دستم رسید مبنی بر "ساعت همیشگی، جای همیشگی، میریم گلچرخ بزنیم." بدون هیچگونه سوال اضافی که من علاقه دارم بیایم یا نه؟ گورپدر درس! رفتم، هرکاری کردیم بجز گلچرخ. بیلیارد تا ساعت هفت یک ربع کم. بعد رفتیم قلیانی زدیم نامردها بلد نبودند قلیان بکشند هی من قلیان را چاق میکردم آنها رژیمش میدادند لاغرش میکردند، نفس برایم نگذاشتند.<br />
<br />
پدرم را با وجود زندگی در یک خانه بیستوچهار ساعت بود ندیدهبودم. زنگ زد و گفت بیا خانه ببینمت پسر نگرانت شدم، دلم برات تنگ شده جونم، میخوام ببینمت نمیتونم. ما هم برگشتیم خانه.<br />
<br />
خبر خوش هم اینکه بعد از کنکور بچههای من و کنکور به دنیا خواهندآمد. همه دعوتید همه!<br />
<br />
این بود امروز و قسمتی از دیروز ما!<br />
<br />
</div></div>Havijhttp://www.blogger.com/profile/10975653356790092690noreply@blogger.com9tag:blogger.com,1999:blog-1066219596235031840.post-12085666166165515012010-01-08T14:28:00.004+03:302010-01-08T20:14:32.176+03:30فراخوان<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on"><div style="text-align: right;">بسمهتعالی<br />
<br />
جماعت شهیدپرور بزغالهها و گوسالههای مقیم ایران، در راهپیمایی روز چهارشنبه نهم دی ماه هزار و سیصد و هشتاد و هشت به شما افترا بستند. به شما تهمت روابط نامشروع زدند، و عدهای را بزغالهگوساله خواندند.<br />
<br />
در همین راستا از شما ملت شهیدپرور(!) دعوت میشود در راهپیمایی فردا در محکومیت این حرکت ننگین شرکت کنید.<br />
<br />
محور اصلی شعارهای تجمع در ذیل آمدهاست:<br />
<br />
"بزغالهگوساله، موجودیت نداره"<br />
"مرگ بر دیکتاتور"<br />
"گوساله گوساله است در فکر یک هاله است"<br />
"بزغاله و گوساله تو مشتت جا نمیشه"<br />
<br />
لطفن از همراه داشتن هرگونه یونجه سبز خودداری فرمایید! ما جنبش سبز نیستیم.<br />
<br />
ستاد حمایت از حقوق حیوانات<br />
<br />
بعد نوشت:<br />
<br />
مادربزرگم حالش اصلن خوب نیست. اگر یادتان ماند دعایش کنید.<br />
<br />
</div></div>Havijhttp://www.blogger.com/profile/10975653356790092690noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-1066219596235031840.post-48111069510136061182010-01-06T23:14:00.001+03:302010-01-06T23:14:43.879+03:30من<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on"><div style="text-align: right;">نمیدانم کوهنوردی یا پیادهروی کردهاید یا نه. پیادهروی بالای ۲ کیلومتر. بعد از یک مدت طولانی پیادهروی یا کوهنوردی دیگر اختیار پاهای آدم از دستش درمیرود یعنی پاهای خودتان به میل خودشان راه میافتند و شما را به هیچکدام از عضله هایشان حساب نمیکنند. فقط وقتی میایستند که کل بدنتان بایستد.<br />
<br />
حالا مغز من هم دچار یک همچین وضعیتی شده، بیشتر از یک هفته است که ذهن من نخوابیده، البته یک استراحتهای ده پانزده دقیقهای داشته ولی نه در حدی که بشود در حد کمپینگ حسابش کرد. الان کل بدن من بهعلاوه مغزم بیدار است ولی مغزم قدرت پردازش خودش را از دست دادهاست، یعنی میدانم بیدارم میدانم دارم اینها را اینجا مینویسم ولی انگار دارم خواب میبینم، انگار این من نیستم، یکجورهایی دارم از خودم جدا میشوم. مثل کامپیوتری که همه اجزای سختافزاریش مثل ساعت کار میکند ولی پردازشگرش ول معطل است. مثل بچه آدم روزی هشت تا ده ساعت درس میخوانم، مثل بچهآدم غذا میخورم، وبگردی میکنم، دستشویی میروم و کلی کارهای دیگر فقط میماند اینکه اگر فردا بپزسید دیروز کجاها بودی و چکار کردی بالکل یادم نیست مگر اینکه نشانههای خاصی مثل نوشته یا نقاشی از خودم بهجا گذاشتهباشم.<br />
<br />
اینها را نگفتم که دلسوزی کنید، اینها را گفتم که بفهمید با چه موجودی طرف هستید.<br />
<br />
</div></div>Havijhttp://www.blogger.com/profile/10975653356790092690noreply@blogger.com6tag:blogger.com,1999:blog-1066219596235031840.post-41071265333154731602010-01-05T21:50:00.002+03:302010-01-05T22:56:55.872+03:30بیانیه شماره ۱<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on"><div style="text-align: right;">مردم شریف وبلاگستان.<br />
<br />
نظر به پست قبلی و شرایط فعلی وبلاگستان راهکارهای زیر را برای برونرفت از شرایط فعلی بیکامنتی پیشنهاد میکنم. لازم به ذکر است که راهکارهای زیر کپیرایت داشته و هرگونه استفاده بدون اجازه از راهکارهای زیر پیگرد قانونی داشته و به هیچجایی ختم نخواهدشد.<br />
<br />
۱- با توجه به راهبردهای قانون اساسی و رایگیری ما را از بلاگر به وردپرس کوچ دهید. که اینکار در نهایت نامردی میباشد که چون وردپرس در آیاسپی ما فیلتر میباشد، اساسن شما هیچکاری نمیتوانید بکنید که نسبت بلاگر به شما مثال نسبت ا.ن به کشورمان است.<br />
<br />
۲- خوانندههایی که بنا به هر دلیلی اعم از گشادی ذاتی، اینترنت نفتی یا هر دلیل دیگری دلشان نمیآید صفحه کامنتینگ را باز کنند، اینبار لطف کنند صفحه نظرات را باز کنند و پیشنهاداتشان را در مورد اینکه چکار کنیم نظر بدهند ارئه دهند.<br />
<br />
۳- خوانندههایی که کلن نظری در مورد نوشته ندارند، میتوانند همین فردا در شناسنامهشان اسمشان را به سیبزمینی پشندی تغییر دهند. آدمی که نظر نداشتهباشد میشود طرفدار ا.ن، نه ببخشید طرفدارهای ا.ن نظر دارند و نظرشان برایشان محترم است. آدم بدون نظر همان سیبزمینی پشندی است.<br />
<br />
۴- خوانندههایی که از طریق گوگلریدر، این صفحه را رید میکنند. اولن ممنونیم. دومن وقتی به پایین مطلب رسیدید لااقل اگر خوشتان آمد و یک لبخند کوچک نشست روی لبتان یک دکمهای هست رویش نوشته "لایک" یک کلیک ناقابل هیچ چیزی را عوض نمیکند فقط ما را شادتر میکنید حالا اگر خیلی خوشتان آمد شیرش کنید. منظورم آن شیری نیست که میکنند و میاندازند جلوی گروه که کار گروه را راه بیندازد، منظورم Share است. خدا خیرتان بدهد.<br />
<br />
۵- خوب هنوز دارید ادامه راهکارها را میخوانید. اگر تا اینجا آمدهاید نشانه این است که یا از مطلب خوشتان آمده یا می خواهید ببینید تا کجا چرند خواهمگفت. در هر صورت راهکارها همینجا تمام میشود. اگر خوشتان آمده میتوانید نظر بدهید، اگر خوشتان نیامده هنوز پست تهدیدات آن پایین است بروید آن را بخوانید بعد بیایید اینجا نظر بدهید.<br />
<br />
پ.ن:<br />
<br />
ملت شریف و همیشه در صحنه وبلاگستان ممنون از همه نظراتی که در پست قبلی گذاشتید. <br />
</div></div>Havijhttp://www.blogger.com/profile/10975653356790092690noreply@blogger.com8tag:blogger.com,1999:blog-1066219596235031840.post-36092369316946347142010-01-03T23:20:00.003+03:302010-01-03T23:20:53.514+03:30تهدیدات<div style="text-align: right;">بیایید سنگهامان را با هم وا بکنیم. آقا جان نمیشود که هر روز، هر روز یک لینکی را باز کنید بیایید الکی کانتر وبلاگ را فعال کنید بعد بروید پی کارتان. هر کسی که دارد وبلاگ مینویسد از آن موسیو گلابی بگیر بیا تا همین خود من که دارید الان چرندیاتم را میخوانید یک کرمی در وجودمان هست به اسم "کرمکامنت" که هیچکس هم منکرش نیست. عزیز من داری این وبلاگ را میخوانی از گودر میخوانی یک لایک ناقابل از هیچکجایت کم نمیکند، مستقیم میخوانی یک کامنت بگذار بگو بروم به جهنم با این چرتوپرتهایم! افسردگی میگیرم توی این بیکامنتی، وبلاگنویس داریم مینویسد رفتم دستشویی فلان کردم نشد حداقلش ده تا لایک میگیرد، چهار ساعت فکر میکنم مطلب مینویسم باقلبا، یک لایک سهل است نیملایک هم نمیگیرد.<br />
<br />
گفتهباشم اگر نصف بازدیدکنندههایم کامنت نداشتهباشم دفعه بعد هر چرتوپرتی که ا.ن گفتهباشد بدون کموکاست اینجا کپی پیست میکنم، باور کنید هم راحتتر است، هم بازدیدکنندهاش بیشتر است، هم کامنتخورش ملس است. یا اصلن میروم کنار ا.رحیم مشایی هر چی که گفت همینجا میاورم مینویسم هم خیال شما راحت شود هم من هم آقا!<br />
<br />
در ضمن گفتهباشم افسردگی هم گرفتهام، تا خودکشی نکردهام کامنتهای این پست را دورقمی کنید. غلط کردم خواستم طنزنویس باشم درددلتان را دوا کنم؟ البته آن دلتان را که نه، دل مغزتان را میگویم. غلط کردم چهارتا حرف ا.ن را کمی برایتان شرح و بسط دادهام؟<br />
<br />
</div>Havijhttp://www.blogger.com/profile/10975653356790092690noreply@blogger.com20tag:blogger.com,1999:blog-1066219596235031840.post-26304923537416127292010-01-02T19:03:00.001+03:302010-01-02T21:13:13.140+03:30اطلاع ثانوی<div style="text-align: right;">باور کنید ننوشتن برای کسی که عادت به نوشتن دارد سخت است. این تقریبن یک هفته هر خبری را میشنیدم یک متنی "خودجوش" در ذهنم میجوشید تا جوشیده میشد و دور ریخته میشد. به همین خاطر تیتروار به متنهایی که در ذهنم آمد و رفت میپردازم تا ببینیم میتوانم این اعتیاد را دور بریزم یا نه.<br />
<br />
<i>تظاهرات خودجوش مردم عاشورایی</i><br />
<br />
یک آتشی روشن میشود یک آبی میجوشد لیکن اینطور نباشد که این آب آنقدر بجوشد که از آن هیچی نماند. این آب باید به اندازه کافی بجوشد که بشود چایی درست کرد با آن. لیکن باز هیچ آبی خودش نمیجوشد یعنی آب خودجوش نداریم، هیچ تجمعی هم خودجوش نیست. شما یک اتشی روشن میکنید دودش میرود توی چشمتان لیکن مردمی میجوشند. حالا اینطور نباشد که مردم آنقدر بجوشند که نماند. همان بهتر که مردم را نجوشد.<br />
<br />
<i>سخنرانیهای آتشین بر علیه سران فتن</i>ه<br />
<br />
"این بزغالهها، این گوسالهها..." خب آقایان یکبار تکلیف خودتان را با خودتان و ما مشخص کنید. ما "خسوخاشاک"ـیم، "اختشاشگر"ـیم، "فریبخورده"ایم، "گوساله"ایم چی هستیم بالاخره. البته اسم شناسنامهای مهم است ولی "هرچه ما را لقب دهند آنیم".<br />
<br />
یعنی به دلم مونده یه بار یه روز یه جایی بگی جزو ملت غیور در صحنه محسوب شدهایم. تا دیروز ملت غیور در صحنه جزو ملت ایران بودند که برعلیه دول (؟) بیگانه راهپیمایی میکردند خیلی هم پرشور میآمدند فوق فوقش ۲ نمره انضباطی یا ۲۵ هزارتومان اضافی حقوقی، حق ماموریتی میگرفتند. لااقل ای مردم غیور خودجوش کربلایی یه بسته کیک و ساندیس میگرفتید که پیشرفت نمودهباشید. یک سوال دیگر هم پیش آمد اینکه این ملت کربلایی اگر اهل کربلا هستند که اصولن عراقی محسوب میشوند و بیشتر از مردم ایران در صحنه هستند و اگر ایرانی هستند که دیگر کربلایی نیستند و این باعث یک یاس فلسفی در من شدهاست.<br />
<br />
پ.ن:<br />
<br />
در تمام زندگیم به هیچیک از قولهایم مبنی بر تغییر در کارهای خوشایندم پایبند نبودهام. <br />
<br />
</div>Havijhttp://www.blogger.com/profile/10975653356790092690noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-1066219596235031840.post-15421065359881756282009-12-29T19:01:00.001+03:302009-12-29T19:01:00.223+03:30این یک نوشته طنز نیست<div style="text-align: right;">خدایا سلام<br />
</div><div style="text-align: right;"><br />
</div><div style="text-align: right;">اگر یک چند لحظه وقت داری وایرلست را روشن کن روی چندتا از سایتهای دولتی یک چرخی بزن، البته اگر آیاسپی ایرانی داشتهباشی به کمک بندگان چینی و غیرچینیات نیازمند میشوی... خدا هیچ خدایی را نیازمند بندههایش نکند. یک نگاهی بکن ببین همینی هستی که به خوردمان میدهند؟ اگر همین باشی که هیچ... به هیچکس نگو ما هم صدایش را درنمیاوریم و میگذاریم بعضی مردم همان تصوراتشان را داشتهباشند، ولی اگر نبودی...<br />
</div><div style="text-align: right;"><br />
</div><div style="text-align: right;">اگر همان خدایی نبودی که اینها میگویند، بیا خدایی کن یکجوری حالیمان کن که اینطور نیستی، به این اصرافیلت بگو این را توی بوقش بکند. یا اصلن به یکی از این ملائک دم دستت -که ماشاالله بیکار هم هستند و ایضن زیاد- بسپار روی یکی از هاستهای خارجی یک وبلاگی چیزی راه بیندازد بوق پیشکش، بعد شب تا صبح بهش دیکته کن او هم تایپ کند. لینکش را هم ما تامین میکنیم خواننده داشتهباشد. اینبار آقایی کن به عربی ننویس، چند زبانه باشد بهتر است، بچه چهارساله فکر میکند عربی! آن هم از آن عربهای سیاه بزرگ.<br />
</div><div style="text-align: right;"><br />
</div><div style="text-align: right;">خدای من اگر توانستی آمار مردههای این هفت ماه اخیر را هم دربیاوری آقایی کن ما را هم بیخبر نگذار. ما خودمان هم الان نمیدانیم مردهایم یا زنده؟ در ضمن اگر سر عزرائیل کمی خلوت شد لطف کن بفرستش سر وقت چندتا از سران مملکت تا خودمان مسئولیتش را قبول نکردهایم.<br />
</div><div style="text-align: right;"><br />
</div><div style="text-align: right;">خداجان! یک جایی از امام صادق -که گویی یکی از نوادگان پیغامبرت محمد- بوده روایت شده: "در ایران انقلابی رخ خواهد داد که به انقلاب قائمآلمحمد ختم خواهد شد." ایشان یکچیزی گفته اینها به خودشان گرفتهاند، آخر انقلابی که باعث تحریم آزادی شود، باعث دشمن شدن خلق خدا با هم شود، باعث گرانی و گرسنگی و فقر شود کجایش به انقلابی ختم میشود که آزادی میاورد، دوستی میاورد، ارزانی و برابری میاورد؟ البته ختمش شاید به آن انقلاب ختم شود.<br />
</div><div style="text-align: right;"><br />
</div><div style="text-align: right;">خدای بینا و شنوا! ببین روز عاشورایت را چکار کردند! بشنو چه تهمتهایی که به مردم نزدند. ببین جوانهایی را که کشتند، بوی خونشان تا آن عرش بالا میآید؟ خدا جان! کمی از فرشهای عرشت خونی شدهها! خون اینها را به اسم تو ریختهاند. اینجا رنسانس دارد میشود ها! فردا پسفردا میگویند همه این کشت و کشتارها به خاطر اسلام و خدایش بوده میشویم مثل اروپای قرن شانزده ها! الان دارند اینجا تفتیش عقاید میکنند. خدا بزن یک کاری بکن اینطوری نشود... میدانم خیلی وقت است دست از اصلاح بشر کشیدهای و دنیا را گذاشتهای روی اسکرینسیور ولی اینکار اسکرین را که هیچ، هیچچیزی را سیو نمیکند ها!<br />
</div><div style="text-align: right;"><br />
</div><div style="text-align: right;">خدای مهربان میدانم که "ان الله لا یغیر ما بقوم الا ..." اینبار ما میخواهیم عوض بشویم، عوضمان کن یا بهتر بگویم عوضشان کن.<br />
</div><div style="text-align: right;"><br />
</div><div style="text-align: right;">با احترامات فائقه<br />
</div><div style="text-align: right;">ا.ل<br />
</div><div style="text-align: right;"><br />
</div><div style="text-align: right;">تهنوشت:<br />
</div><div style="text-align: right;"><br />
</div><div style="text-align: right;">این ا.ل اسم و فامیل واقعی منه.<br />
</div><div style="text-align: right;"><br />
</div><div style="text-align: right;">تا اطلاع ثانوی آپ نخواهیم کرد!<br />
</div>Havijhttp://www.blogger.com/profile/10975653356790092690noreply@blogger.com9tag:blogger.com,1999:blog-1066219596235031840.post-36620836417402735512009-12-22T14:30:00.001+03:302009-12-29T19:31:30.877+03:30بازی شب یلدا<div style="text-align: right;">به دعوت بانو نقش و نگار بیمقدمه بازی میکنم.<br />
<br />
۱- آدمی هستم که دائمن عصبانی است. ولی هیچوقت اجازه نمیدهم عصبانیتم روی رفتارم اثر داشتهباشد. مگر مواقعی که خیلی عصبانی باشم و خدا نکند زیاد عصبانی بشوم چون مغزم که تعطیل شد کاری میکنم که بلافاصله از کردنش پشیمان میشوم.<br />
<br />
۲- آدم رقیقالقلبی هستم. قبلن هم گفتهبودم. اگر کسی را ناراحت کنم یا از کسی قهر کنم بیشتر از یک روز نمیتواند ادامه داشتهباشد. هرچند ظاهری باشد.<br />
<br />
۳- عاشق قرمهسبزی هستم. از سوپ مرغ متنفرم ولی سوپ جگر بد نیست. از کلهپاچه و سیرابی هم به دلیل بو بدم میآید و نمیخورم. کلن آدم بدغذایی هستم.<br />
<br />
۴- عاشق خواندنم و بیشتر از خواندن عاشق نوشتن. یاد گرفتهام شعر بگویم داستان کوتاه بنویسم و فضاسازی کنم. از نوشتن به انگلیسی بیشتر خوشم میآید تا به فارسی. هرچند هر دو جذابیتهای خاص خودش را دارد.<br />
<br />
۵- کلی رفیق دارم ولی دوستهای صمیمیم بیشتر از ۴ نفر نیستند. یکیشان برادر کوچکترم و ۳ تای بقیه را هم خودم به دست آوردهام. با یکیشان اول دعوا کردم بعد دوست شدم با بقیه توی گیمنت آشنا شدم.<br />
<br />
اگر بخواهم ادامه بدهم تا ۵۰ هم جا دارد بنویسم ولی این را هم بنویسم بروم گورم را گم کنم.<br />
<br />
آدم باهوشی هستم؛ یعنی اگر چیزی را بلد نباشم با موقعیتهای مشابهی که قبلن دیدهام یا شنیدهام مقایسه میکنم و یک راهحلی برای انجام آن کار به خصوص پیدا میکنم. از فیلمها زیاد چیز یاد میگیرم و در زندگی هم به کار میبرم. بین دوستهایم به گوگل سیار هم معروفم.<br />
<br />
دعوتنامه:<br />
<br />
از تنکای، بشقاب اسپاگتی و موسیو گلابی و بقیه دعوت به بازی میکنم.<br />
<br />
</div>Havijhttp://www.blogger.com/profile/10975653356790092690noreply@blogger.com4tag:blogger.com,1999:blog-1066219596235031840.post-34184073984499969512009-12-20T20:16:00.003+03:302009-12-20T20:36:53.807+03:30به خاطر یک مشت الاغ - قسمت اول<div style="text-align: right;">صلاة ظهر خارجی<br />
<br />
یک خیابان اصلی با دو شخصیت اصلی روبروی هم همه پنجرهها سریع بسته میشوند. یک نفر آن پشتها دارد گیتار میزند. دوربین از بین پاهای شخصیت بد شخصیت خوب ماجرا را نشان میدهد که کمی اضطراب در چهرهاش موج میزند. دوربین کورین میکند و میرود در چشم شخصیت خوب و شخصیت بد را توی چشمهایش نشان میدهد. آقای بد انگشتش را میکند توی دماغش و انگشتش را به اسبش پاک میکند و با دست میزند رو کفل اسبش و چند قدم به سمت آقای خوب میآید.<br />
<br />
- بیبین ایندفعه مثل همیشه نیستها! گفته باشم. این از اون فیلما نیمیشه!<br />
- بله... شما راست میگویید ولی همیشه پایان شب سیه سپید است.<br />
- ه....ه! این تو بیمیری از ان تو بیمیریها نیست. این دفعه بعد از پایان شب سیاه خورشید گرفتگی قراره اتفاق بیفته.<br />
- این نمیشود که جان من... بالاخره خورشید گرفتگی هم تمام میشود. تا ابد که خورشیدگرفتگی نمیشود...<br />
- این دفعه خورشید خودش نیمیگیره... میگیریمش.<br />
<br />
آقای بد ماجرا دستش را میبرد پشتش و باسنش را میخاراند و وقتی کارش را تمام میکند کلتش را از جایش درمیآورد و آقای خوب را هدف میگیرد و شلیک میکند ولی تیرش به خطا میرود و شانه آقای خوب را زخمی میکند. همان آقایی که آن پشتها یک جایی دارد گیتار میزند به کمک آقای خوب میآید و سوار اسبش میکند و با هم درمیروند.<br />
<br />
عصر داخلی<br />
<br />
آقای نوازنده آقای خوب را ازتر ک اسبش باز میکند و خرکش میکند توی تنها اتاقش و میاندازدش روی تنها تختی که توی اتاقش هست. یک پتوی سوراخ هم میاورد میکشد روی آقای خوب و میرود بیرون گیتارش را میزند.<br />
<br />
چند سال بعد<br />
<br />
نصفه شب داخلی<br />
<br />
آقای خوب چشمهایش را باز میکند و خوب به اطراف دقیق میشود. روی زمین یک مرد خوابیده که غریبه است در اتاقی است که تا حالا ندیدهبود.<br />
<br />
- من کجام؟ اینجا کجاست؟<br />
- خ...ر... پ...ف... خ...ر... پ...ف<br />
- پرسیدم من کجام؟ اینجا کجاست؟<br />
- گفتم که... خ...ر... پ...ف...<br />
- یعنی چی؟<br />
- یعنی هنوز بیهوشی! هنوز به هوش نیومدی؟<br />
- پس چطور دارم اینا رو میبینم؟ <br />
- هنوز هوشت به سرت نیست! بیگیر بکپ.<br />
<br />
آقای خوب مثل بچه آدم کپه مرگش را میگذارد و بیهوش میشود.<br />
<br />
روز داخلی<br />
<br />
آقای خوب با لگدی روی تختش از خواب بیدار میشود.<br />
<br />
- ببخشید ولی این چه مدل به هوشآوردنه آدم بیهوشه؟<br />
- اولندش سلام. دومندش بیهوش نبودی و خواب بودی! سِوُمَندِش، خواستیم مثل بچهآدم بیدارت کنیم بیدار نیمیشدی، اینه که یه لگد در کردیم رو تختمون.<br />
- ممنونم. میشه بگید شما کی هستید؟ من اینجا چیکار میکنم؟ اصلن دوئل چی شد؟<br />
- دِهِکی! آقا رو باش! گلوله رو این خورده از من میپرسه! هیچی! شصتوسه درصد گلوله خوردهبود تو بدنت! بیهوش بودی! منم آقای نوازندهام! البته بهم ملت هم میگفتن!<br />
- ببخشید ولی الان چرا همهجا تاریکه؟ مگه این بالا ننوشته روز داخلی؟<br />
- چرا ولی از وقتی آقای خوب خورشیدو گرفته همهجا تاریکه.<br />
- ولی من که خورشیدو نگرفتم.<br />
- آقای من که تو باشی از وقتی که شما رو ما فراری دادیم آقای بد رفته ثبتاحوال اسمش رو عوض کرده گذاشته خوب! شما هم که مردهبودی. البته شبیه مردهها بودی... ولی خوب حالا که برگشتی میتونی بری اسمتو درخواست کنی... راجع به خورشید هم آقای بد میگه که هرکی خورشیدو وسط آسمون نمیبینه خره...<br />
<br />
بعد نوشت:<br />
<br />
آیتالله منتظری هم رفت. واقعن ته دلم خالی شد.<br />
<br />
یا حسین... میرحسین<br />
</div>Havijhttp://www.blogger.com/profile/10975653356790092690noreply@blogger.com1