این دو پاراگراف بعدی از اول داستانی هست که دارم مینویسم. ماجرا یک سیال ذهنی اول شخص دانای کل است. زمانش معلوم نیست و پس و پیش دارد. دوست دارم همین دو تا پاراگرافش را بخوانید.
-----------------------------------------------
زمانش یادم نیست، اواخر پاییز بود یا کی نمیدانم فقط میدانم هوا سرد بود و بارانی پوشیدهبودم و یک پلیور سیاه، تنها چیزی که این روزها از روزهای زندگیم یادم میماند خودم هستم و چیزهای مربوط به خودم. رفتهام نشستهام در اتاق انتظار یک دکتر روانشناس، منشیاش پیرمرد بازنشستهای است که بهش میخورد زمانی در نیروی انتظامی خدمت کرده، استواری چیزی بوده، بیحوصله است و با خط بدی شماره و اسم مردم را نوشته رو یک دفتر و خط میزند، صفحات قبل همه سیاه شدهاند، اسمهای خط کشیده شده و خطخطیهای بیحوصلگی پیرمرد.
اتاق انتظار پر آدم است، یک نگاه میکنم به آدمهای منتظر و به کل ساختمان، یک آپارتمان دو طبقه قدیمی خیلی کوچک است از آنها که پلهههایش هفتاد هشتاد سانتی میشود، به قیافه اینجا نمیخورد از اول برای مطب بودن درست شدهباشد، خانه بوده به گمانم، یکی از این خانههای کوچک که بعد از انقلابی چیزی چون نزدیک مرکز شهر بوده صاحبش گران فروخته و بارش را بسته، آدمها هم شبیه ساختمانها هستند، بزرگ، کوچک، تازهساخت و کلنگی و .... هرجایشان یک ایرادی پیدا میکند، اینهایی هم که اینجا نشستهاند مثل خود من سیمکشیشان مشکل دارد.
اتاق انتظار پر آدم است، یک نگاه میکنم به آدمهای منتظر و به کل ساختمان، یک آپارتمان دو طبقه قدیمی خیلی کوچک است از آنها که پلهههایش هفتاد هشتاد سانتی میشود، به قیافه اینجا نمیخورد از اول برای مطب بودن درست شدهباشد، خانه بوده به گمانم، یکی از این خانههای کوچک که بعد از انقلابی چیزی چون نزدیک مرکز شهر بوده صاحبش گران فروخته و بارش را بسته، آدمها هم شبیه ساختمانها هستند، بزرگ، کوچک، تازهساخت و کلنگی و .... هرجایشان یک ایرادی پیدا میکند، اینهایی هم که اینجا نشستهاند مثل خود من سیمکشیشان مشکل دارد.