۱۳۸۹ مرداد ۷, پنجشنبه

نوشته

این دو پاراگراف بعدی از اول داستانی هست که دارم می‌نویسم. ماجرا یک سیال ذهنی اول شخص دانای کل است. زمانش معلوم نیست و پس و پیش دارد. دوست دارم همین دو تا پاراگرافش را بخوانید.

-----------------------------------------------

زمانش یادم نیست، اواخر پاییز بود یا کی نمی‌دانم فقط می‌دانم هوا سرد بود و بارانی  پوشیده‌بودم و یک پلیور سیاه، تنها چیزی که این روزها از روزهای زندگیم یادم میماند  خودم هستم و چیزهای مربوط به خودم. رفته‌ام نشسته‌ام در اتاق انتظار یک دکتر  روان‌شناس، منشی‌اش پیرمرد بازنشسته‌ای است که بهش می‌خورد زمانی در نیروی  انتظامی خدمت کرده، استواری چیزی بوده، بی‌حوصله است و با خط بدی شماره و اسم  مردم را نوشته رو یک دفتر و خط می‌زند، صفحات قبل همه سیاه شده‌اند، اسم‌های خط  کشیده شده و خط‌خطی‌های بی‌حوصلگی پیرمرد.

اتاق انتظار پر آدم است، یک نگاه می‌کنم به آدم‌های منتظر و به کل ساختمان، یک  آپارتمان دو طبقه قدیمی خیلی کوچک است از آن‌ها که پلهه‌هایش هفتاد هشتاد سانتی  می‌شود، به قیافه اینجا نمی‌خورد از اول برای مطب بودن درست شده‌باشد، خانه بوده به  گمانم، یکی از این خانه‌های کوچک که بعد از انقلابی چیزی چون نزدیک مرکز شهر بوده  صاحبش گران فروخته و بارش را بسته، آدم‌ها هم شبیه ساختمان‌ها هستند، بزرگ،  کوچک، تازه‌ساخت و کلنگی و .... هرجایشان یک ایرادی پیدا می‌کند، این‌هایی هم که  اینجا نشسته‌اند مثل خود من سیم‌کشی‌شان مشکل دارد.

۱۳۸۹ مرداد ۵, سه‌شنبه

توجه توجه

در حال نوشتن یک داستان رمان مانند هستم. یک چندتا نظر بدهید ببینم دوست دارید بنویسم یا نه.

این را هم اضافه بکنم که طنز نیست ولی آن وسط مسط چند تا تیکه پیدا می‌شود.

۱۳۸۹ مرداد ۴, دوشنبه

مهندسی نظریه

آقا از آن‌جایی که جماعت می‌نشینند فکر می‌کنند که ما چکار نکنیم، گفتم من هم بیکار نمانم و یکسری پیشنهاد بدهم. از مسئولان مربوطه خواهشمندیم ترتیب اثر بدهند.

اول از همه یک‌سری اصلاحیه برای افعال فارسی پیشنهاد میدهم که برای هرچه تمیزتر شدن فضای گفتگوی هم‌وطنان عدالت‌پرورمان مورد استفاده گیرد.

از این به بعد از افعال "کردن"، "شدن" و "ریختن" و مشتقات آنها استفاده نشود، از آن‌جایی که این کلمات یادآور شب‌های جمعه و کلن کارهای بی‌ناموسی می‌باشد پیشنهاد می‌کنم بالکل این افعال از زبان فارسی حذف شوند و هرکس هم از این افعال استفاده کرد جریمه شود، برای جریمه هم صدهزار بار باید بنویسد "من در کشوری پاک با مردمی پاک، پاک یادت نره".

برای اینکه قدرت خودم در همه حوزه‌های علم در چشم‌های معاندان و دشمنان فرو بکنم یک نظریه هم در مورد ورزش دارم.

از آنجا که فوتبال یک ورزش صکشوالیته است، و دست فیفای بی‌شرف و بی‌غیرت برای ما رو شده من پیشنهاد می‌دهم تیم ملی "الک دولک" و "یه‌قل دوقل" راه بیندازیم و هر چهارماه یک‌بار با خرج خود تیم‌ها جام‌جهانی این دو ورزش را در ورزشگاه آزادی راه بیندازیم. بازی "بالا بلندی" هم به دلیل بالا و پایین رفتن افراد از بازی‌های ممنوعه اعلام می‌شود و جریمه دارد و هر بازی که با تخـ... ببخشید با توپ و تور باشد ممنوع است.

از این به بعد هر کس برود کهریزک و تهش بریزد خونش پای خودش است و خونش هدر است.

فعلن این تزهای دکترا را داشته‌باشید تا ببینم باز چکار می‌توانم برای رشد و تعالی و ترقی این کشور انجام بدهم.
آقا از آن‌جایی که جماعت می‌نشینند فکر می‌کنند که ما چکار نکنیم، گفتم من هم بیکار نمانم و یکسری پیشنهاد بدهم. از مسئولان مربوطه خواهشمندیم ترتیب اثر بدهند.

اول از همه یک‌سری اصلاحیه برای افعال فارسی پیشنهاد میدهم که برای هرچه تمیزتر شدن فضای گفتگوی هم‌وطنان عدالت‌پرورمان مورد استفاده گیرد.

از این به بعد از افعال "کردن"، "شدن" و "ریختن" و مشتقات آنها استفاده نشود، از آن‌جایی که این کلمات یادآور شب‌های جمعه و کلن کارهای بی‌ناموسی می‌باشد پیشنهاد می‌کنم بالکل این افعال از زبان فارسی حذف شوند و هرکس هم از این افعال استفاده کرد جریمه شود، برای جریمه هم صدهزار بار باید بنویسد "من در کشوری پاک با مردمی پاک، پاک یادت نره".

برای اینکه قدرت خودم در همه حوزه‌های علم در چشم‌های معاندان و دشمنان فرو بکنم یک نظریه هم در مورد ورزش دارم.

از آنجا که فوتبال یک ورزش صکشوالیته است، و دست فیفای بی‌شرف و بی‌غیرت برای ما رو شده من پیشنهاد می‌دهم تیم ملی "الک دولک" و "یه‌قل دوقل" راه بیندازیم و هر چهارماه یک‌بار با خرج خود تیم‌ها جام‌جهانی این دو ورزش را در ورزشگاه آزادی راه بیندازیم. بازی "بالا بلندی" هم به دلیل بالا و پایین رفتن افراد از بازی‌های ممنوعه اعلام می‌شود و جریمه دارد و هر بازی که با تخـ... ببخشید با توپ و تور باشد ممنوع است.

از این به بعد هر کس برود کهریزک و تهش بریزد خونش پای خودش است و خونش هدر است.

فعلن این تزهای دکترا را داشته‌باشید تا ببینم باز چکار می‌توانم برای رشد و تعالی و ترقی این کشور انجام بدهم.

۱۳۸۹ تیر ۲۹, سه‌شنبه

ماجراهای یک پدر و پسر نفهم ۳

-    بابا...
-    بله پسرم؟
-    بابا سرتو چرا بستی؟
-    چیز خاصی نیست پسرم، خودت می‌دونی که دعوا نمک زندگیه...
-    حالا چی شده؟
-    داشتیم تلویزیون ملی نگاه می‌کردیم، همین‌جوری میلی زدیم شبکه یک این آقاهه رحیم پورازغدی داشت افاضات می‌فرمود یک‌سری چیزهایی گفت که مامانت بهم ریخت.
-    چی گفت؟
-    داشتند می‌فرمودند که: خانم‌هایی که بچه نمی‌خواهند و دلیلشان این است که هیکلشان بهم می‌خورد همان بهتر که مرده‌شور هیکلشان را ببرد...
-    باباجان به نظرم دکتر شب قبلش را راحت نخوابیده، با خانمشان مشکل ندارند؟
-    به تو چه پدرسوخته... پاشم بزنم
-    بی‌خیال باباجان، داشتید می‌گفتید...
-    آره داشتم می‌گفتم، چی می‌گفتم؟
-    می‌گفتید که مرده‌شور هیکلشان را ببرد و بعد به من فحش دادید.
-    آره بعد ادامه داد که این هیکلی که این‌ها دارند به شوهرهایشان متعلق است و شوهرهایشان هم بچه می‌خواهند و اگر این‌ها بچه نمی‌خواهند همان بهتر که هیکلشان را برای گور نگه دارند، من هم یک دفعه گفتم که آی گفت...
-    هه هه... بابا مطمئنی آقای دکتر به پیسی نخورده‌اند، پول لازم ندارند. یک میلیون هم بالاخره برای خودش پولیه...
-    زهرمار بعد هم مادرتان با ماهیتابه هجوم آوردند، به هیچ‌کس نمیشه گفت بابا ما یک میلیون دستی هم بخوایم بگیریم باید به ۴ نفر رو بیندازیم حالا لطف کرده‌اند می‌آیند به هر بچه تازه یک میلیون پول می‌دهند تازه یک بچه گوگولی مگولیه خوشگل دست آدم میماند و سرپیری عصای دست آدم می‌شود...
-    بابای من تا اون بچه‌ بیاد عصای دست شما بشود می‌زند پای شما را هم میشکند، کم کمش بیست‌سال طول می‌کشد، بچه بزرگ کردن به این راحتی نیست که...
-    شما بچه بزرگ نکردی نمی‌دونی... همین خود توی پدرسگت که داری حرص منو درمیاری چقدر زحمت داشتی مگه؟ من که هیچ چی نفهمیدم... بیست و چند سال همین‌طوری گذشت...
-    مامان که میگه...
-    مامان مامان... زهرمار و مامان! پاشو گمشو ببینم... نه عزیزم با تو نبودم با این فلان فلان شده بودم.

۱۳۸۹ تیر ۲۸, دوشنبه

پراکنده‌نوشت

بچه‌تر که بودم برای من کلمه "وطن" واقعن هیچ معنی نداشت، چون هیچ‌وقت هیچ نگرانی بابتش نداشتم، این‌ها رو که مادرم و پدرم به خاطر یک چیز مهم یک‌کار بزرگ کرده‌بودند و آدم بدی که خودشان بهش "شاه" می‌گفتند را بیرون کرده‌بودند را می‌دانستم، می‌دانستم چرا شاه را دوست نداشتند ولی درکشان نمی‌کردم، می‌دانستم که داییم (یک از آن کوچک‌ها) رفته یک جایی به اسم جبهه جنگ و دیگر برنگشته.

همه این‌ها را می‌دانستم، اسم ایران برایم چندتا نماد داشت، محمدرضا شجریانی که صدایش بیشتر اوقات تو خانه نه چندان بزرگمان می‌پیچید، علی‌دایی و تیم ایرانی که لباس سفید تنشان می‌کردند و یک عکس سه‌نفره که دو نفرشان ثابت بودند، اسم هردوشان با "خ" شروع می‌شد، یکیشان قیافه دلنشین‌تری داشت و پدرم و ماردم دوستش داشتند، هرچند دیگر زنده نبود، آن یکی جانشینش بود، نه پدرم نه مادرم نه هیچ‌کدام از دایی‌هایم علاقه خاصی بهش نداشتند.

گذشت و گذشت تا آن سال که برای اولین بار می‌خواستم رای بدهم، سال اول دبیرستان بودم، هنوز هیچ تفکر خاصی نسبت به کشورم نداشتم، هنوز اصلاح‌طلب و اصول‌گرا حالیم نمی‌شد، فقط می‌فهمیدم که از رفسنجانی خوشم نمیاید، رفسنجانی یکی از آدم‌هایی بود که هیچ‌کس توی فامیلمان ازش خوشش نمی‌آمد من هم خوشم نمی‌امد، دور اول به کروبی رای دادم، دور دوم به ا.ن، کاش رای نمی‌دادم.

گذشت تا سال قبل، سال قبلترش کنکور داده‌بودم و خرابش کرده‌بودم، دانشگاه پیام‌نور می‌رفتم و ناراضی بودم، از ا.ن هم، ترم اول را رفتم دانشگاه ترم دوم را نرفتم، مرخصی گرفتم درس بخوانم، درس خواندم و کنکور آزمایشی دادم، خوب هم درس خواندم، با  کمپین انتخاباتی هم کاری نداشتم، طرفدار موسوی بودم و هر موقع بین درس‌هایم مجالی داشتم طرفداریش را می‌کردم، از کاری که در انتخابات قبلی کرده‌بودم ناراضی بودم و قصد جبرانش را داشتم، دلم می‌خواست هم دانشگاهم را و هم کشورم را عوض کنم، انتخابات که تمام شد، بعدازظهر شنبه لعنتی، با دوستم توی پارک همیشگی‌مان داشتیم قدم می‌زدیم، موتورسوارها با پرچم ایران روی دستشان داشتند ویراژ می‌دادند و از قبل هم می‌دانستیم که احمدی‌نژاد جلوتر است، خشکم زده‌بود به پرچم‌ها، سبزش چقدر دلنشین بود و چقدر غمگین.

شنبه بعد، وبلاگم را راه انداختم، نوشتم و نوشتم و نوشتم، شاید بتوانم گوشه‌ای از این بار سنگین را روی دوش بگیرم، کنکور سال قبل را هم خراب کردم، کشورم رعوض نشد که هیچ، کنکورم هم خراب شد. تا همین خود امسال که بیشتر از یک‌سال شده که این وبلاگ را راه انداخته‌ام و البته یک‌سال نیست که می‌نویسم -به خاطر کنکور ننوشتم- دغدغه‌ام بیشتر برای این بود که چه بلایی سر کشورم دارد می‌آید.

حالا بگذارید یک اعتراف بکنم، من دوست دارم برای خودم بنویسم، برای دل خودم کار بکنم، دوست ندارم برای مردم کور چراغ‌دار باشم. دوست‌ندارم برای کسانی که گوش ندارند موعظه کنم، دوست دارم کمی برای خودم زندگی کنم. دوست دارم لیسانسم را که گرفتم سربازیم را بروم و از این خاک بی‌خدا بزنم بیرون بروم کانادا. البته الان این را می‌گویم شما بگذارید به حساب جوزدگی، شاید بعدن اصلن یک‌کار دیگر کردم.

۱۳۸۹ تیر ۲۴, پنجشنبه

یک فیلم‌نامه اکشن جاسوسی



خارجی ظهر

[لانگ‌شات] صحرای بزرگ است، چند ماشین شاسی بلند سیاه در دوردست به چشم می‌خورد، از پشت دوربین صدای پا میاید، چند لحظه بعد مردمی کفن‌پوش در حال انجام مناسک حج از جلوی دوربین می‌گذرند، مردی که موهایش را از ته تراشیده و عینکی به چشم دارد نیز در بین جماعت است؛ دسته‌های عینکش روی کله کچلش رد انداخته‌است و عرق از سر و رویش جاری است.

[کلوزآپ] قیافه مرد کمی چاق است، نشان از درآمد بالا و زندگی راحتش دارد در چشم‌هایش تشعشع عجیبی دیده‌می‌شود که گویای دانشمند هسته‌ای بودن اوست.

[نمای بالا] یک مرد کفن‌پوش دیگر با چهره مشکوک اشاره‌ای با سر می‌کند. چند مرد دیگر سری تکان می‌دهند و مرد عینکی ناگهان از حال میرود، چند مرد زیر بغل او را می‌گیرند و از بین جماعت بیرون می‌برند. یک ماشین سیاه به آن‌ها نزدیک می‌شود.

داخلی زمان نامعلوم

[واید شات از گوشه اتاق] یک اتاق ساده بدون هیچ‌گونه روزنه‌ای است در گوشه اتاق یک توالت فرنگی و یک آفتابه به چشم می‌خورد. مرد روی تخت خوابیده‌است. از خواب بیدار می‌شود چشم‌هایش را باز می‌کند و به این‌ور و آن‌ور نگاه می‌کند به طرف دوربین مداربسته‌ای که در گوشه اتاق کار گذاشته‌شده‌است نگاه می‌کند.

[اتاق کنترل؛ دوربین شخص‌اول] مانیتور بالا سمت راست تصویر اتاق مرد را نشان می‌دهد مرد به همان گوشه اتاق می‌رود که دوربین آنجاست، دستش را در دماغش می‌کند و به جایی می‌مالد؛ به سمت دستشویی می‌رود و پشت به دوربین کارش را می‌کند و روی تختش می‌نشیند.

[اتاق نشیمن] صدای ناله از اتاق زندانی می‌اید، نگهبان سراسیمه با لپ‌تاپش به سمت اتاق می‌دود، در را باز می‌کند و مرد را می‌بیند که روی تختش دراز کشیده و ناله می‌کند. "Shahram, Shahram, wake up, what’s wrong?" پشت لباس مرد نوشته CIA. شهرام با یک ضربه آپرکات مرد را از پا درمی‌آورد و لپتاپش ر برمی‌دارد و وایرلس لپتاپش را روشن می‌کند، وایرلس در اتاق او آنتن نمی‌دهد و او از اتاق خارج می‌شود و حساب ۳ نگهبان بقیه را هم می‌رسد و یک ویدئو روی یوتیوب می‌گذارد و خودش را دانشمند هسته‌ای معرفی می‌کند.

داخلی هواپیما

[کلوزآپ صدا با بازتاب] صدای فکرکردن شهرام را می‌شنویم: "خوبه چهارتا فیلم جیمز باند دیده‌بودم ها!"

۱۳۸۹ تیر ۲۲, سه‌شنبه

معرفی کتاب

از این به بعد سعی می‌کنم این‌جا کتاب هم معرفی کنم.

اولش را هم همین امروز معرفی می‌کنم.

از رویاهایت برایم بگو. مثل همیشه با یک کتاب جنایی از سیدنی شلدون طرفیم. کل کتاب به چندتا کتاب با روایت چند تا کاراکتر مختلف تقسیم شده که اوایل ممکن است برای خواننده سردرگمی ایجاد کند ولی بعد از سه چهار فصل به این سیال عادت می‌کنید.

داستان از دیدگاه یک دختر به نام اشلی پترسون شروع می‌شود؛ قتل‌های سریالی مرموزی دور و بر اشلی در حال اتفاق است. بقیه‌اش را هم خودتان بروید پیدا کنید بخوانید.

یکی از انتقادهایی که می‌توانم به ترجمه میترا معتضد -نسخه‌ای که من دارم- داشته‌باشم ترجمه‌های نسبتن نامناسب برای اصطلاحات اینترنتی است. در کل ترجمه خوب و روان و یک‌دستی دارد.البته این کتاب که دست من هست چاپ سال 81 است.

۱۳۸۹ تیر ۲۱, دوشنبه

بدقول

سلام. خوبید؟ این چند وقت که نبودم کلی اتفاق باحال افتاد که کلی قلقلکم می‌دادند تا برگردم و این وبلاگ لعنتی را دوباره راه بیاندازم ولی از شانس خوبم یا بدم مادربورد کامپیوترم بعد از هشت‌سال طرف‌های بهمن سوخت. تازه اگر می‌خواستم هم نمی‌توانستم هیچ‌کاری بکنم باید می‌رفتم کافی‌نت و کلی دردسر دیگر. قثط هر از چندگاهی سری به ایمیل و توییتر و فرندفید می‌زدم.

آزمون‌های آزمایشی می‌دادم نتیجه‌ها رو تحلیل می‌کردم تست می‌زدم درس می‌خواندم و کلی کارهای دیگر که خرخوانی محسوب میشود. خلاصه اوضاع به شدت نامفرح بود. ولی سر جلسه کنکور جواب داد. حالا نپرسید سر جلسه چی شد؟ چطور شد؟ اواسط مرداد می‌فهمید. فقط این را داشته‌باشید که خوب بود.

یکی از پست‌های آخرم هم قول داده‌بودم بعد از کنکور وقتی برگشتم اسم واقعی خودم را اینجا لو بدهم و با اسم واقعی خودم بنویسم. ولی در این مورد می‌خواهم بدقولی بکنم و همچنان با اسم هویج بنویسم؛ از آن‌جا که جماعتی از بلاگ‌اسپات خوشش نمیاید و من هم از سرویس‌های وبلاگ‌نویسی خوشم نمیاید میرویم یک سرویس وبلاگ‌نویسی خارجی که همه شما می‌شناسید و وردپرس بهش می‌گویند ولی یادتان باشد این‌جا دقم دادید.

علی‌الحساب یکی دو پست دیگر را احتمالن این‌جا مهمان خواهیم‌بود و بعد از آن هم فرار می‌کنم میروم وردپرس. خودم هم می‌دانم که با این‌کار کلی از مخاطب‌هایم را از دست می‌دهم -نیست خیلی مخاطب دارم. تا یادم نرفته فیلتر شدن موسیو گلابی را هم تبریکی تسلیتی چیزی می‌گویم. فعلن این را داشته‌باشید تا بعد.

۱۳۸۹ تیر ۱۹, شنبه

برگشتم

بالاخره برگشتم. منتظر باشید.
همین‌جا باشید و جای دیگری هم نروید. هستم هنوز