بچهتر که بودم برای من کلمه "وطن" واقعن هیچ معنی نداشت، چون هیچوقت هیچ نگرانی بابتش نداشتم، اینها رو که مادرم و پدرم به خاطر یک چیز مهم یککار بزرگ کردهبودند و آدم بدی که خودشان بهش "شاه" میگفتند را بیرون کردهبودند را میدانستم، میدانستم چرا شاه را دوست نداشتند ولی درکشان نمیکردم، میدانستم که داییم (یک از آن کوچکها) رفته یک جایی به اسم جبهه جنگ و دیگر برنگشته.
همه اینها را میدانستم، اسم ایران برایم چندتا نماد داشت، محمدرضا شجریانی که صدایش بیشتر اوقات تو خانه نه چندان بزرگمان میپیچید، علیدایی و تیم ایرانی که لباس سفید تنشان میکردند و یک عکس سهنفره که دو نفرشان ثابت بودند، اسم هردوشان با "خ" شروع میشد، یکیشان قیافه دلنشینتری داشت و پدرم و ماردم دوستش داشتند، هرچند دیگر زنده نبود، آن یکی جانشینش بود، نه پدرم نه مادرم نه هیچکدام از داییهایم علاقه خاصی بهش نداشتند.
گذشت و گذشت تا آن سال که برای اولین بار میخواستم رای بدهم، سال اول دبیرستان بودم، هنوز هیچ تفکر خاصی نسبت به کشورم نداشتم، هنوز اصلاحطلب و اصولگرا حالیم نمیشد، فقط میفهمیدم که از رفسنجانی خوشم نمیاید، رفسنجانی یکی از آدمهایی بود که هیچکس توی فامیلمان ازش خوشش نمیآمد من هم خوشم نمیامد، دور اول به کروبی رای دادم، دور دوم به ا.ن، کاش رای نمیدادم.
گذشت تا سال قبل، سال قبلترش کنکور دادهبودم و خرابش کردهبودم، دانشگاه پیامنور میرفتم و ناراضی بودم، از ا.ن هم، ترم اول را رفتم دانشگاه ترم دوم را نرفتم، مرخصی گرفتم درس بخوانم، درس خواندم و کنکور آزمایشی دادم، خوب هم درس خواندم، با کمپین انتخاباتی هم کاری نداشتم، طرفدار موسوی بودم و هر موقع بین درسهایم مجالی داشتم طرفداریش را میکردم، از کاری که در انتخابات قبلی کردهبودم ناراضی بودم و قصد جبرانش را داشتم، دلم میخواست هم دانشگاهم را و هم کشورم را عوض کنم، انتخابات که تمام شد، بعدازظهر شنبه لعنتی، با دوستم توی پارک همیشگیمان داشتیم قدم میزدیم، موتورسوارها با پرچم ایران روی دستشان داشتند ویراژ میدادند و از قبل هم میدانستیم که احمدینژاد جلوتر است، خشکم زدهبود به پرچمها، سبزش چقدر دلنشین بود و چقدر غمگین.
شنبه بعد، وبلاگم را راه انداختم، نوشتم و نوشتم و نوشتم، شاید بتوانم گوشهای از این بار سنگین را روی دوش بگیرم، کنکور سال قبل را هم خراب کردم، کشورم رعوض نشد که هیچ، کنکورم هم خراب شد. تا همین خود امسال که بیشتر از یکسال شده که این وبلاگ را راه انداختهام و البته یکسال نیست که مینویسم -به خاطر کنکور ننوشتم- دغدغهام بیشتر برای این بود که چه بلایی سر کشورم دارد میآید.
حالا بگذارید یک اعتراف بکنم، من دوست دارم برای خودم بنویسم، برای دل خودم کار بکنم، دوست ندارم برای مردم کور چراغدار باشم. دوستندارم برای کسانی که گوش ندارند موعظه کنم، دوست دارم کمی برای خودم زندگی کنم. دوست دارم لیسانسم را که گرفتم سربازیم را بروم و از این خاک بیخدا بزنم بیرون بروم کانادا. البته الان این را میگویم شما بگذارید به حساب جوزدگی، شاید بعدن اصلن یککار دیگر کردم.
همه اینها را میدانستم، اسم ایران برایم چندتا نماد داشت، محمدرضا شجریانی که صدایش بیشتر اوقات تو خانه نه چندان بزرگمان میپیچید، علیدایی و تیم ایرانی که لباس سفید تنشان میکردند و یک عکس سهنفره که دو نفرشان ثابت بودند، اسم هردوشان با "خ" شروع میشد، یکیشان قیافه دلنشینتری داشت و پدرم و ماردم دوستش داشتند، هرچند دیگر زنده نبود، آن یکی جانشینش بود، نه پدرم نه مادرم نه هیچکدام از داییهایم علاقه خاصی بهش نداشتند.
گذشت و گذشت تا آن سال که برای اولین بار میخواستم رای بدهم، سال اول دبیرستان بودم، هنوز هیچ تفکر خاصی نسبت به کشورم نداشتم، هنوز اصلاحطلب و اصولگرا حالیم نمیشد، فقط میفهمیدم که از رفسنجانی خوشم نمیاید، رفسنجانی یکی از آدمهایی بود که هیچکس توی فامیلمان ازش خوشش نمیآمد من هم خوشم نمیامد، دور اول به کروبی رای دادم، دور دوم به ا.ن، کاش رای نمیدادم.
گذشت تا سال قبل، سال قبلترش کنکور دادهبودم و خرابش کردهبودم، دانشگاه پیامنور میرفتم و ناراضی بودم، از ا.ن هم، ترم اول را رفتم دانشگاه ترم دوم را نرفتم، مرخصی گرفتم درس بخوانم، درس خواندم و کنکور آزمایشی دادم، خوب هم درس خواندم، با کمپین انتخاباتی هم کاری نداشتم، طرفدار موسوی بودم و هر موقع بین درسهایم مجالی داشتم طرفداریش را میکردم، از کاری که در انتخابات قبلی کردهبودم ناراضی بودم و قصد جبرانش را داشتم، دلم میخواست هم دانشگاهم را و هم کشورم را عوض کنم، انتخابات که تمام شد، بعدازظهر شنبه لعنتی، با دوستم توی پارک همیشگیمان داشتیم قدم میزدیم، موتورسوارها با پرچم ایران روی دستشان داشتند ویراژ میدادند و از قبل هم میدانستیم که احمدینژاد جلوتر است، خشکم زدهبود به پرچمها، سبزش چقدر دلنشین بود و چقدر غمگین.
شنبه بعد، وبلاگم را راه انداختم، نوشتم و نوشتم و نوشتم، شاید بتوانم گوشهای از این بار سنگین را روی دوش بگیرم، کنکور سال قبل را هم خراب کردم، کشورم رعوض نشد که هیچ، کنکورم هم خراب شد. تا همین خود امسال که بیشتر از یکسال شده که این وبلاگ را راه انداختهام و البته یکسال نیست که مینویسم -به خاطر کنکور ننوشتم- دغدغهام بیشتر برای این بود که چه بلایی سر کشورم دارد میآید.
حالا بگذارید یک اعتراف بکنم، من دوست دارم برای خودم بنویسم، برای دل خودم کار بکنم، دوست ندارم برای مردم کور چراغدار باشم. دوستندارم برای کسانی که گوش ندارند موعظه کنم، دوست دارم کمی برای خودم زندگی کنم. دوست دارم لیسانسم را که گرفتم سربازیم را بروم و از این خاک بیخدا بزنم بیرون بروم کانادا. البته الان این را میگویم شما بگذارید به حساب جوزدگی، شاید بعدن اصلن یککار دیگر کردم.
0 comments:
ارسال یک نظر