صلاة ظهر خارجی
یک خیابان اصلی با دو شخصیت اصلی روبروی هم همه پنجرهها سریع بسته میشوند. یک نفر آن پشتها دارد گیتار میزند. دوربین از بین پاهای شخصیت بد شخصیت خوب ماجرا را نشان میدهد که کمی اضطراب در چهرهاش موج میزند. دوربین کورین میکند و میرود در چشم شخصیت خوب و شخصیت بد را توی چشمهایش نشان میدهد. آقای بد انگشتش را میکند توی دماغش و انگشتش را به اسبش پاک میکند و با دست میزند رو کفل اسبش و چند قدم به سمت آقای خوب میآید.
- بیبین ایندفعه مثل همیشه نیستها! گفته باشم. این از اون فیلما نیمیشه!
- بله... شما راست میگویید ولی همیشه پایان شب سیه سپید است.
- ه....ه! این تو بیمیری از ان تو بیمیریها نیست. این دفعه بعد از پایان شب سیاه خورشید گرفتگی قراره اتفاق بیفته.
- این نمیشود که جان من... بالاخره خورشید گرفتگی هم تمام میشود. تا ابد که خورشیدگرفتگی نمیشود...
- این دفعه خورشید خودش نیمیگیره... میگیریمش.
آقای بد ماجرا دستش را میبرد پشتش و باسنش را میخاراند و وقتی کارش را تمام میکند کلتش را از جایش درمیآورد و آقای خوب را هدف میگیرد و شلیک میکند ولی تیرش به خطا میرود و شانه آقای خوب را زخمی میکند. همان آقایی که آن پشتها یک جایی دارد گیتار میزند به کمک آقای خوب میآید و سوار اسبش میکند و با هم درمیروند.
عصر داخلی
آقای نوازنده آقای خوب را ازتر ک اسبش باز میکند و خرکش میکند توی تنها اتاقش و میاندازدش روی تنها تختی که توی اتاقش هست. یک پتوی سوراخ هم میاورد میکشد روی آقای خوب و میرود بیرون گیتارش را میزند.
چند سال بعد
نصفه شب داخلی
آقای خوب چشمهایش را باز میکند و خوب به اطراف دقیق میشود. روی زمین یک مرد خوابیده که غریبه است در اتاقی است که تا حالا ندیدهبود.
- من کجام؟ اینجا کجاست؟
- خ...ر... پ...ف... خ...ر... پ...ف
- پرسیدم من کجام؟ اینجا کجاست؟
- گفتم که... خ...ر... پ...ف...
- یعنی چی؟
- یعنی هنوز بیهوشی! هنوز به هوش نیومدی؟
- پس چطور دارم اینا رو میبینم؟
- هنوز هوشت به سرت نیست! بیگیر بکپ.
آقای خوب مثل بچه آدم کپه مرگش را میگذارد و بیهوش میشود.
روز داخلی
آقای خوب با لگدی روی تختش از خواب بیدار میشود.
- ببخشید ولی این چه مدل به هوشآوردنه آدم بیهوشه؟
- اولندش سلام. دومندش بیهوش نبودی و خواب بودی! سِوُمَندِش، خواستیم مثل بچهآدم بیدارت کنیم بیدار نیمیشدی، اینه که یه لگد در کردیم رو تختمون.
- ممنونم. میشه بگید شما کی هستید؟ من اینجا چیکار میکنم؟ اصلن دوئل چی شد؟
- دِهِکی! آقا رو باش! گلوله رو این خورده از من میپرسه! هیچی! شصتوسه درصد گلوله خوردهبود تو بدنت! بیهوش بودی! منم آقای نوازندهام! البته بهم ملت هم میگفتن!
- ببخشید ولی الان چرا همهجا تاریکه؟ مگه این بالا ننوشته روز داخلی؟
- چرا ولی از وقتی آقای خوب خورشیدو گرفته همهجا تاریکه.
- ولی من که خورشیدو نگرفتم.
- آقای من که تو باشی از وقتی که شما رو ما فراری دادیم آقای بد رفته ثبتاحوال اسمش رو عوض کرده گذاشته خوب! شما هم که مردهبودی. البته شبیه مردهها بودی... ولی خوب حالا که برگشتی میتونی بری اسمتو درخواست کنی... راجع به خورشید هم آقای بد میگه که هرکی خورشیدو وسط آسمون نمیبینه خره...
بعد نوشت:
آیتالله منتظری هم رفت. واقعن ته دلم خالی شد.
یا حسین... میرحسین
یک خیابان اصلی با دو شخصیت اصلی روبروی هم همه پنجرهها سریع بسته میشوند. یک نفر آن پشتها دارد گیتار میزند. دوربین از بین پاهای شخصیت بد شخصیت خوب ماجرا را نشان میدهد که کمی اضطراب در چهرهاش موج میزند. دوربین کورین میکند و میرود در چشم شخصیت خوب و شخصیت بد را توی چشمهایش نشان میدهد. آقای بد انگشتش را میکند توی دماغش و انگشتش را به اسبش پاک میکند و با دست میزند رو کفل اسبش و چند قدم به سمت آقای خوب میآید.
- بیبین ایندفعه مثل همیشه نیستها! گفته باشم. این از اون فیلما نیمیشه!
- بله... شما راست میگویید ولی همیشه پایان شب سیه سپید است.
- ه....ه! این تو بیمیری از ان تو بیمیریها نیست. این دفعه بعد از پایان شب سیاه خورشید گرفتگی قراره اتفاق بیفته.
- این نمیشود که جان من... بالاخره خورشید گرفتگی هم تمام میشود. تا ابد که خورشیدگرفتگی نمیشود...
- این دفعه خورشید خودش نیمیگیره... میگیریمش.
آقای بد ماجرا دستش را میبرد پشتش و باسنش را میخاراند و وقتی کارش را تمام میکند کلتش را از جایش درمیآورد و آقای خوب را هدف میگیرد و شلیک میکند ولی تیرش به خطا میرود و شانه آقای خوب را زخمی میکند. همان آقایی که آن پشتها یک جایی دارد گیتار میزند به کمک آقای خوب میآید و سوار اسبش میکند و با هم درمیروند.
عصر داخلی
آقای نوازنده آقای خوب را ازتر ک اسبش باز میکند و خرکش میکند توی تنها اتاقش و میاندازدش روی تنها تختی که توی اتاقش هست. یک پتوی سوراخ هم میاورد میکشد روی آقای خوب و میرود بیرون گیتارش را میزند.
چند سال بعد
نصفه شب داخلی
آقای خوب چشمهایش را باز میکند و خوب به اطراف دقیق میشود. روی زمین یک مرد خوابیده که غریبه است در اتاقی است که تا حالا ندیدهبود.
- من کجام؟ اینجا کجاست؟
- خ...ر... پ...ف... خ...ر... پ...ف
- پرسیدم من کجام؟ اینجا کجاست؟
- گفتم که... خ...ر... پ...ف...
- یعنی چی؟
- یعنی هنوز بیهوشی! هنوز به هوش نیومدی؟
- پس چطور دارم اینا رو میبینم؟
- هنوز هوشت به سرت نیست! بیگیر بکپ.
آقای خوب مثل بچه آدم کپه مرگش را میگذارد و بیهوش میشود.
روز داخلی
آقای خوب با لگدی روی تختش از خواب بیدار میشود.
- ببخشید ولی این چه مدل به هوشآوردنه آدم بیهوشه؟
- اولندش سلام. دومندش بیهوش نبودی و خواب بودی! سِوُمَندِش، خواستیم مثل بچهآدم بیدارت کنیم بیدار نیمیشدی، اینه که یه لگد در کردیم رو تختمون.
- ممنونم. میشه بگید شما کی هستید؟ من اینجا چیکار میکنم؟ اصلن دوئل چی شد؟
- دِهِکی! آقا رو باش! گلوله رو این خورده از من میپرسه! هیچی! شصتوسه درصد گلوله خوردهبود تو بدنت! بیهوش بودی! منم آقای نوازندهام! البته بهم ملت هم میگفتن!
- ببخشید ولی الان چرا همهجا تاریکه؟ مگه این بالا ننوشته روز داخلی؟
- چرا ولی از وقتی آقای خوب خورشیدو گرفته همهجا تاریکه.
- ولی من که خورشیدو نگرفتم.
- آقای من که تو باشی از وقتی که شما رو ما فراری دادیم آقای بد رفته ثبتاحوال اسمش رو عوض کرده گذاشته خوب! شما هم که مردهبودی. البته شبیه مردهها بودی... ولی خوب حالا که برگشتی میتونی بری اسمتو درخواست کنی... راجع به خورشید هم آقای بد میگه که هرکی خورشیدو وسط آسمون نمیبینه خره...
بعد نوشت:
آیتالله منتظری هم رفت. واقعن ته دلم خالی شد.
یا حسین... میرحسین
1 comments:
حالا نمیشد توی سکانس اول آقای بد به جای پاک کردن بینی یه کار دیگه بکنه ؟ داشتم ناهار میخوردم :(
اما درمورد پی نوشتت باید بگویم وقتی با رفتن یکی ته دلت خالی بشه، حالا هرکی میخواد باشه؛ یعنی هنوز به یک لیدر احتیاج داری. یکی که بهت بگه چه بکنی و چه نکنی. من موافق این پی نوشت نیستم. چون معتقدم آدمها خودشان باید برای خودشان تصمیم بگیرند نه اینکه منتظر منتظری و منتظری ها باشند.
چه؛ در اینصورت بازهم همان دوران صبر کردن برای دستور شنیدن از یکی دیگر، یا وابستگی به یک دیکتاتور البته از نوعی دیگر آغاز خواهد شد.
البته هرکی ، ازجمله این هویج رنده شده ، حق داره با من مخالف باشه. چون این نظر شخصی من بود.
تا حالا اینهمه توی یک کامنت حرف نزده بودم،
نه !!!؟
ارسال یک نظر